مه خوبان
در شریعت، تو هفتم امامی حاکم و معنی چاردفتر
عرش رافرش راه تو خواندم هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدرة المنتهی را طائر همّتش بشکندپر
اولین پایه اش قاب قوسین آخرین پایه بگذار و بگذر
آن چه در قوه وهم ناید کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرادر چه گور یا که از چاه محنت برآور
آیت اللّه غروی اصفهانی (مفتقر)
هفتمین اختر تابان سماوات وجود
روزگاری است که من طالب دلدار شدم رهرو مخلص آن قافله سالار شدم
همچو مجنون دل افکار به امید وصال واله پیچ و خم کوچه و بازار شدم
غرقه در کوثر عشق ازلی گردیدم هفت تکبیر زدم وز همه بیزار شدم
عندلیب سحرم تا که سرایم غزلی راهی روضه خضراء و چمنزار شدم
هفتمین اختر تابان سماوات وجود متجلی شد و من پاک ز پندار شدم
کنج زندان بلا خلوت اسرارش بود نوحه گر گشتم و هم لا عن جبار شدم
کاظمین قبله دلهای نژند است و پریش تن رها کردم و مشتاق سر دار شدم
درس آزادی و آزادگی و عز و شرف از وی آموختم و در صف احرار شدم
پرتو موعظه اش جان مرا روشن کرد خواب غفلت گذرانیدم و بیدار شدم
هر دو عالم ثمن بخس گل رویش باد گریه و آه ز هجرانش خریدار شدم
با تن پاک وی آن زهر جفا چونان کرد آه از سوز دل آوردم و بیدار شدم
تا که اوصاف کمالش به دل من ره یافت فاش گویم که به سوداش گرفتار شدم
تا ورا یافتم، آن واسطه فیض و کمال در رهش یکسره من بی سر و دستار شدم
(صبحی) از جام محبت بچشید و بسرود این غزل، کز نفسش غالیه گفتار شدم
منبع :ماهنامه مکتب اسلام، شماره 7، بهشتی (صبحی)، احمد
مه خوبان
چه آیین چرخ کج رفتاردارد که با نیکان سرِ پیکار دارد
مگر داردچه کیش این چرخ بد مست که کین با مردم هشیار دارد
گهی از کین به پای چوبه دار مسیح و میثم تمّار دارد
گهی آزاد مردان صفا را اسیر محبس اشرار دارد
به حبسِ سندی ابنِ شاهکِ مست مَهِ خوبان شهِ اخیار دارد
شهشناهی که در چرخ حقیقت به ازخورشید و مَهْ رخسار دارد.
ملک بر عصمتش تقدیس گوید فلک بر رفتعش اقرار دارد
به حلم آن کاظمین الغیظ یکتا نشانِ احمد مختار دارد
حکیم الهی قمشه ای
زمین را از صفا زیور ببندید به اوج آسمان اختر ببندید
به مژگان خاک این ره را زدایید بر آن بال ملائک را گشایید
به اشک دیدگان ره را بشویید شمیم عشق را اینک ببویید
که مى آید گلى از آسمان ها که مستش مى شود دلها و جان ها
از این تک گل دل صحرا بهارى ست دگر پایان هجر و بى قرارى ست
خریدار جمالش قدسیانند همیشه زائرش قدوسیانند
ز صبرش در عجب درمانده ایوب ز اشک دیده اش وامانده یعقوب
هزاران یوسف زیباى کنعان خریدار رخ آن ماه تابان
گل است و در دل زندان اعدا فتاده یوسف زهرایى ما
اگرچه برهمه عالم امیراست ولى در چاه محنتها اسیر است
بگو با آن دل بى رحم صیاد مبند او را به زنجیرى ز بیداد
کبوتر را به زنجیرى نبندید به حال غربتش دیگر نخندید
اگر بستید این زخم زبان چیست دگر دشنام او هرگز روانیست
زنیدم تا زیانه هرچه آید ولى دشنام بر حیدر نشاید
پیکر خسته
اگر بر آید چو مرغى زپیکر خسته ام پر پرم سوى برگاه ى که باشد از عرش برتر
به بارگاهى که در آن، هزار موسى بن عمران براى خدمت کندرو،به عرض حاجت زند در
به بارگاهى که یوسف گرفته دست توسل بر آستانى که آن را گرفته یعقوب در بر
خلیل را کعبه ى جان، ذبیح را قبله ى دل مسیح را بیت اقصى، کلیم را طور دیگر
هزار داوود آنجا زبور برگرفته بر کف هزار عیسى بن مریم نهاده انجیل بر سر
بریز هست خود از کف، بر آر نعلین از پا بیا چو موسى بن عمران به طور موسى بن جعفر
امام ملک ولایت، چراغ راه هدایت محیط جود و عنایت، چراغ و چشم پیمبر
امام کلّ اعاظم که کنیه ى اوست کاظم نظام را گشته ناظم، سپهر را بوده محور
حدیث خلق خصالش، حکایت خلق احمد کلامى از کظم غیظش،روایت عفو داور
مقام والاى او بین،نیاوابناى او بین هم اوست شش بحر را دُر، هم اویَم هفت گوهر
ثناى او روح قرآن، ولاى او کل ایمان نداى او حکم احمد، عطاى او جود حیدر
عجب نه گر ابن یقطین، به پاى جمالش افتد جمال، جمّال او را ز جان ببوسد مکرّر
پیامى از اوست کافى که روح صد بشر حافى ز چنگ دیو هوسها زند به سوى خداپر
درود بر خاندانش، سلام بر دود مانش تمامى دوستانش هماره تا صبح محشر
به حبس در بسته طورش، به ازدواج افلاک نورش چه غم اگر خصم کورش،ندارد این نور باور
نیاز آرد نیازش، نماز آرد نمازش شرار سوز و گدازش، گذشته از چرخ اخضر
صبا بیاور غبارى زدامن کاظمین مگو کنم از شمیمش مشام جان را معطر
دلم بود زائر او، نشسته بر حائر او مزار او راگرفته، چون جان پاکیزه در بر
زحبس در بسته بخشد به خلق عالم رهایى به قعر زندان نهد پا ز اوج گردون فراتر
تمام خلقت همیشه کنار خوان عطایش وجود هستى هماره به بحر وجودش شناور
جعفر رسول زاده (آشفته )