رداپوش محنت
رداپوش محنت
وقتی دیده ها، «عبد صالح» خدا را می جوید، وقتی دل ها، عشق پاکان را می پرورد، چشم دل، سراغ تو را می گیرد که تو، تجسم عبودیت و تبلور صلاح و طهارتی تو، قربانی استقامت و پیشوای راست قامتی تو، امام مظلوم و مسموم، زجردیده زندان جفایی
ای امام! ای رداپوش محنت در راه خدا ! ای جرعه نوش جام بلا! ای به عشق مولا مبتلا! ای کاظمین تو قبله اهل ولا! ... ای حجت حق ای کعبه عشق، ای منزلگه شوق!
تا «حق» را از زندان اتهام بیرون آوری، زندانی طاغوتیان شدی. تا ذهن تیره تاریخ را روشن کنی، به زندان های تاریک، تن دادی و آغوش گشودی. تا عزت «امامت» را تثبیت کنی، ظلمت محبس ستم را تحمل کردی تا شرف دین و آبروی «علی» را حفظ کنی، همدم سلسله سنگین و حلقه های زنجیر شدی. تا غرور فرعونی «هارون» را در هم شکنی، موسی وار، از «نیل بلا» گذشتی.
ای زندانی بغداد!... ای شب زنده دار عابد! ای شیر بسته به زنجیر!
ای مهار حکمت و حلم، بر دهان کف آلود خشونت و خشم! غضب از حلم تو خشمگین می شد، صبر از صبر تو، بی طاقت می گشت، حکومت ستم، از «نستوهی» تو به «ستوه» می آمد
خلفای عباسی می پنداشتند که با بند زدن به پای حق پوی تو، می توانند راهت را ببندند و با افکندن کند و زنجیر بر دست و گردنت، قامت افراشته ات را به ذلّت کشند و با محبوس ساختنت، محبت تو را از دل حقیرستان بیرون کنند. اما ... غافل از آنکه نور را نمی توان پوشاند، و عطر حقیقت را نمی توان پنهان کرد. تو رفتی، اما راه تو، در گام های زندانیان مبارز، ادامه یافت. ناله های دردمندانه ات، در فریاد خشمگین امت های انقلابی انعکاس داشت. و عزت تو، الهام بخش ستمدیدگان شد. عشق تو، هر دل را خانه خود کرد، نام تو، تاریخ حماسه های مقاومت را زینت بخشید، شهادت مظلومانه ات، رسواگر سلطه شکنجه و شلاق گشت.
و جای کبود تازیانه ها بر پیکر نحیف تو، خطوط روشنی از سیه روزی حکام جور را ترسیم کرد.
تا شرف دین و آبروی «علی» را حفظ کنی، همدم سلسله سنگین و حلقه های زنجیر شدی. تا غرور فرعونی «هارون» را در هم شکنی، موسی وار، از «نیل بلا» گذشتی
ای کاظم آل محمد! ای مهار حکمت و حلم، بر دهان کف آلود خشونت و خشم! غضب از حلم تو خشمگین می شد، صبر از صبر تو، بی طاقت می گشت، حکومت ستم، از «نستوهی» تو به «ستوه» می آمد. و ... مقاومت جائران، از مقاومت تو در هم می شکست. زندانبانان، اسیر صفا و عبودیت تو می شدند. و محبس به محبس، شب زنده داری تو را جابجا می کردند، زندان به زندان، ایمان و ذکر و تهجد تو را به بند می کشیدند، پای اراده ات را، به حلقه های کین و حسد می آزردند، تن رنجورت را، در ژرفای تاریک «مطامیر»، محبوس و معذب می کردند،
و جنازه مطهرت را مظلومانه و غریبانه، تشییع می نمودند ...
شگفتا! ... که دوش تشییع کنندگان، آن کوه سکینه و وقار را چگونه تاب آورد! و «جسر بغداد»، چگونه آن پیکر را که به عظمت عرش بود، تحمل کرد؟!...
جواد محدثی
می مکد رشته های بی احساس نیمه جانی که مانده در تن را
یک نفر هم نمیکند چاره زخم زنجیر و زخم گردن را
روزه داری تمام روزت را تازیانه توراست افطاری
آسمان جای توست آقاجان از چه رو کنج چار دیواری ؟
مثل شمعی که شعله ور باشد جسمتان آب میرود آقا
گم شده صبح و شام آخر کی_ چشمتان خواب میرود آقا ؟
کنج زندان نشسته ای داری روضه ی قتلگاه می خوانی
تشنه ماندی و اشک میریزی مادرت را به آه می خوانی
دشمنت تازیانه بر دستش گاه و بیگاه حمله ور می شد
ناسزاها به مادرت می گفت دلت از درد شعله ور میشد
چه قدر مثل مادرت شده ای آنکه رخساره ی کبودی داشت
ناسزاهای دشمنت انگار خنجری بین سینه ات می کاشت
خنده می زد به گریه ات دشمن ای که از درد خویش می سوزی
می کِشی انتظارِ فرزندت به درِ حجره چشم می دوزی
یاد پهلو شکسته افتادی در نمازِ نشسته ی آخر
حرف تو بین هق هق ات این بود: السلام و علیک یا مادر ...
در غریبی و گوشه ی زندان مادرت از مدینه می آمد
او که دارد هنوز از زخمش _ می چکد خون سینه می آمد
مادرت آمده که بگشاید از تو زنجیر و کُند و آهن را
مادرت آمده کند چاره زخم زنجیر و زخم گردن را ...
وحید مصلحی
کاظم الغیظ باب الحوائج
باز شوری ز سر می زندسر شور شیرین لبی پر زِ شِکّر
آن که در چینِ زلفش دلِ من چون غزالی پریشان و مُضطر
عقل اقدم، اما مقدّم در حدوث زمانی مؤخر
نسخه عالیات حروف است دفتر عشق و عنوانِ دفتر
مشرق آفتاب حقیقت مطلع نیرّ ذات انور
مظهر غیب مکنونِ مطلق اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حُسنِ الهی کز ستایش بسی هست برتر
طور سینا و انّی انا اللّه روضه قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبّه کعبه بارگاهش قبلة الناس فی البحر و البرّ
آیت
اللّه غروی اصفهانی(مفتقر)