ای قوم محمد را موسی
ای قوم محمد را موسی
گمان می کرد می تواند وسعت بی کرانگی ات را به چهار دیواری زندان بکشاند! گمان می کرد می تواند معصومیت محض را در پشت میله ها به زنجیر کشد! گمان می کرد می تواند نور خدا را در تاریکی زندان پنهان کند! چهارده سال رنج مکرّر؛ چهارده سال از پشت میله ها تابیدن! تو خورشیدی و خورشید هرجا که باشد می تابد؛ میله ها نمی توانند مانع نورافشانی اش شوند.
یا باب الحوائج! دیرگاهی است که این میله ها، شاهد سجده های آسمانی ات هستند. دیرگاهی است که خشت خشت دیوارهای زندان به سوز ناله های شبانه ات، دلخوش اند. میله های زندان، بزرگ ترین دلیل مظلومیت تو و غل و زنجیر دست و پاهایت، بهترین راویِ مصائب توست.
یا باب الحوائج! چهارده سال در عمیق ترین سیاه چال جور و ستم هارون، کورترین گره های ناممکن را به یک اشاره گشودی و با سوز مناجات عاشقانه ات، سیاه ترین قلب ها را به لرزه در آوردی!
یا باب الحوائج! هنوز در گوش غیرت «صفوان»ها، فریاد آزادگی ات طنین انداز است. هنوز قدرت پوشالی «هارون الرشید»ها، در هم می ریزد از شکوه و جبروت ملکوتی است.
«فدک» در کلام تو زیبا تفسیر می شود. از نگاه تو «فدک» یعنی تمامیّت ارضی اسلام.
ای قوم محمد صلی الله علیه و آله را موسی، ای اقیانوس خشم و غیظ را کاظم، ای پروردگار عالم را عبد صالح! فرشتگان، به تسبیح در آمدند مقدمت را. آسمان ها و زمینیان، خون گریستند فقدانت را. در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛ اما باران حضورت بر هوای کاظمین می بارید. اعجازهای همیشه ات را میله های زندان هم جرئت حاشا نداشت. عطر نیایش های شبانه ات، پیراهن تقوا پوشاند بر قامت دقایق گناه کار. اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را چهارده سال رنج مداوم تمام شد! دنیا می ماند و یتیمی تا همیشه مکرّر!
معصومیت محض هنوز از پس لحظه های دور، نجواهای عاشقانه ات را می شود شنید. حک کرده اند بر تن تمام خشت ها و ستون های زندان، مرام صبوری ات را. اینک نوبت توست؛ گلی از بوستان فاطمه علیهاالسلام . باز هم دستان پاییز کدورت یاس غربت دیده ای را چیده هردم! بی کرانگی ات را چهار گوشه زندان، تاب حضور ندارند. عطر سخن هایت، می نواخت جان های مشتاق را. عطر سخن هایت، فرو می پاشید شیرازه قدرت پوشالی خفاشان شب پرست را. عطر سخن هایت، در هجوم هوایی مسموم، به رویش فرا می خواند جوانه ها را. نور حضورت چشم ها را به بیداری دعوت می کرد. توطئه چیده شد؛ خورشید را، از آسمان ها گرفتند و در کنج زندان به زنجیر کشیدند، تا غل و زنجیرها، همدم اوقات آسمانی ات شوند و میله های زندان، پای ناله های شبانه ات قد بکشند. چه کند این حلقه های آهنی، با این همه روسیاهی و شرمندگی؟ اما تاریکنای زندان هم نتوانست روشنان حضور تو را خاموش کند.عطر نیایش های عاشقانه ات، حصارها را درهم شکست. چه جان های به خواب رفته ای که از حقیقت منتشرشده گلوی تو، جرئت جوانه زدن یافتند!
ای قوم محمد صلی الله علیه و آله را موسی، ای اقیانوس خشم و غیظ را کاظم، ای پروردگار عالم را عبد صالح! فرشتگان، به تسبیح در آمدند مقدمت را. آسمان ها و زمینیان، خون گریستند فقدانت را مگر می شود باب معرفت و حکمت را بست؛ وقتی که آن باب، باب الحوائج باشد؟! دری گشوده ای از چشم اندازهای جاودانگی، رو به معصیت کارترین جان های گرفتار شده.
در ازدحام گرگ ها و خفاش ها جان پناه آهوان رمیده ای بودی که تشنه معرفت بودند.
در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛ اما باران حضورت بر هوای کاظمین می بارید. اعجازهای همیشه ات را میله های زندان هم جرئت حاشا نداشت. عطر نیایش های شبانه ات، پیراهن تقوا پوشاند بر قامت دقایق گناه کار.اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را. بهشت، در فراسو آغوش گشوده است رهایی ات را. تابوت توست بر شانه های غریبی تاریخ. خداحافظ چهارده سال صبوری مطلق!
خداحافظ معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم! باب الحوائج! چهارده سال رنج مداوم، تمام شد.
دیدم غمت ای دلبر ، ای کاش نمی دیدم تنهایی و بی یاور ، ای کاش نمی دیدم
دنبال تو تا گودال ، من آمدم و دیدم بالای سرت مادر ، ای کاش نمی دیدم
وقتی که برون شد شمر، از مقتل تو دیدم خون می چکد از خنجر ، ای کاش نمی دیدم
از نیزه به روی خاک ، دیدم سر تو افتاد در زیر سُم اسبان ، ای کاش نمی دیدم
دیدم که به دنبالت ، با کاسه ی پر آبی هر سویی دَوَد دختر ، ای کاش نمی دیدم
در نیمه ی شب دیدم ، در پیش نگاه تو یک دختر بی معجر ، ای کاش نمی دیدم
ای وای چه بی رحمند ، انگشت تو را بردند تنها پی انگشتر ، ای کاش نمی دیدم
من آمده بودم تا ، لب های تو را بوسم دیدم که نداری سر ، ای کاش نمی دیدم
بر خیز ببین دعواست ، در بین سپهداران از بهر سر سقا ، ای کاش نمی دیدم
بر خیز خودت دیگر ، چشمان ربابت بین بر نیزه شده اصغر ، ای کاش نمی دیدم