آقا نشان سبز سیادت به دوش توست
خلخال آزادمردان
تاریک نشینانِ تاریک اندیش، توان نظاره بر نور را نداشتند. افکار سیاه و کردار ظلمانی آنان، جامعه را تنها برای خدمت به خود می خواست. حاکمان جور و ستم، همواره خود را با شمشیر و سرنیزه بر مردم تحمیل می کردند. در این میان، مردی بود که بر وسعت انسانیت حکومت می کرد؛ حکومت بر قلب ها.
اربابان نادانی، می پنداشتند اگر پیشوای هفتم شیعیان را زندانی کنند، مشکل خود را حل می کنند؛ ولی نمی دانستند آنانی که به موجب شرافت ذاتی و بزرگواری و حق گویی زندانی می شوند، بر شرفشان افزوده می شود.
مرا ملامت کردند که تو زندانی شدی. گفتم که این عیب نیست؛ کدام شمشیرِ کاری هست که او را در نیام قرار ندهند؟
مگر نمی بینی شیر را که به بیشه خود خو می گیرد و از آن خارج نمی شود؛ ولی درندگانِ پست و ضعیف، آزادند و همواره در حرکت به هر سوی؟!
اگر پاهای او را در بند و زنجیر بسته می بینی، اندوهگین نباش و بی تابی نکن؛ خلخال و زینت آزادمردان، همین چیزهاست.
هفتمین پنجره ی رو به دریا
«ای برآورنده درخت از میان ریگ و گل و آب و برآرنده شیر از میان سرگین و خون و ای برآرنده فرزند از میان پرده، ای برآرنده آتش از میان آهن و سنگ و ای... ! خلاصم کن از دست هارون».
این صدای زمزمه هفتمین برگزیده خداوند است که فضای وهم آلود زندان هارون را در برگرفته است.
خشت خشت این دیوارها، شب های زیادی شاهد مناجات امام با خداوند بوده اند؛ کسی که رأفت و مهربانی اش حتی زندانبان را به نرمخویی واداشته بود.
ای آن که از دریای چشمانت، آرامشی شگرف می تراوید و لبخند مقدست، صبح را در ذره های خاک منتشر می کرد! ما هنوز در مسیر نگاهت، آسمان را تجربه می کنیم و خاکسترنشین فراقت، آخرین روزهای رجب را مویه می کنیم
روایت شده است که چون امام موسی کاظم علیه السلام در حبس هارون، این دعا را خواند، بعد از آن که شب درآمد و وضو تازه کرد و چهار رکعت نماز گذاشت، هارون، خواب هولناکی دید، ترسید و دستور داد که آن حضرت را از زندان رها کردند؛ هرچند آزار و اذیت های هارون نسبت به امام علیه السلام تا آخرین روزهای عمر پر برکت حضرت، ادامه داشت.
او از تأثیر شگرف رهنمودهای روشنگرانه امام بر شیعیان خبر داشت؛ از این رو، حضرت را سال های زیادی در زندان گرفتار کرده بود.
بیست و پنجمین روز رجب، مرثیه خوان داغ مردی است که هر لحظه زندگی اش، خنجری بود بر قلب آنان که نخل تناور امامت را سوخته می خواستند.
هفتمین پنجره ای که رو به دریا باز می شد و جزر و مدّ نگاهش، زمین و آسمان را به خضوع وا می داشت.
او که بر اسب خشم خویش، لگام زده بود و رود گذشت و مهربانی اش، همواره در دل ها جاری بود.
اسطوره ای که خواب را از چشمان پیر هارون الرشید ربوده بود و ستون های حکومت سراسر ظلمش را به لرزه درآورده بود.
و سرانجام، هارون که می ترسید با وجود امام علیه السلام علیه او و حکومتش توطئه ای صورت گیرد، با خرمای زهرآلود، امام را مسموم کرد و به شهادت رساند.
ای هفتمین دلیل خداوند در زمین!
ای آن که از دریای چشمانت، آرامشی شگرف می تراوید و لبخند مقدست، صبح را در ذره های خاک منتشر می کرد! ما هنوز در مسیر نگاهت، آسمان را تجربه می کنیم و خاکسترنشین فراقت، آخرین روزهای رجب را مویه می کنیم.
سلام بر تو و سلام بر کاظمین، که چنین گوهری را در آغوش دارد!
آقا نشان سبز سیادت به دوش توست
وقتی زبان عاطفه ها لال می شود زنجیر ها در آینه ات بال می شود
در فصل گل، بهار تو از دست می رود بر شاخه؛ میوه های تو پامال می شود
دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی کشد در این سیاهچال صدا چال می شود
آقا نشان سبز سیادت به دوش توست غل ها به روی شانه ی تان شال می شود
همواره مرد،زینتش از جنس دیگری ست زنجیر ها به پای تو خلخال می شود
دشمن به قصد جان تو آماده می شود این طرح در دو مرحله دنبال می شود :
اول به شأن شامخت شلاق می زنند دیگر زبان به هتک تو فعّال می شود
شعرم بدون ذکر مصیبت نمی شود حالا گریز ،روضه ی گودال می شود
دعواست بر سر زره و جامه و سری دارد میان معرکه جنجال می شود
جواد محمد زمانی
امتداد قصه ی ایوب
سالها افسرده ام از چرخه ی تکرارها حک نمودم روزها را بر تن دیوارها
واژه ی «امید» لکنت بر زبانم آورد مرده در من اشتیاق فرصت دیدارها
دانه های سرخ اشکم در قنوت هر نماز می زداید از غل وزنجیر تن، زنگارها
سرگذشتم امتداد قصه ی ایوب بود جا نگیرد شرح رنجم در همه طومارها
زخم هایم را بخوانید از شیار حلقه ها آیه های غربت و دردم همین آثارها
دیده ام کمتر کسی بیتی سراید در غمم شعر من نادرترینِ دفتر اشعارها
نیمه شب ها، مخفیانه، در سکوت لحظه ها روضه هایم را نوشتم بر تن دیوارها
وحید قاسمی