خاطرات سفر حج6
خدمه کاروان
وقتی زحمات بسیار خالصانه خدمه در کاروان را می دیدم، بر این عزیزان درود فراوان فرستادم; زیرا از خود می گذرند تا دیگران با طیب خاطر اعمال حج را به جا آورند. به یاد می آورم که در جمعی، یکی از روحانیون; یعنی حاج آقا قریشی خطاب به خدمه می گفت: شما باید افتخار کنید که لباس حضرت زین العابدین را بر تن کرده اید. وقتی که بیشتر توضیح داد دریافتم که آن امام بزرگوار در طول راه، تا شهر مکه، در لباس ناشناس به زائران خدمت می کرده و در مکه نیز از آنان پذیرایی می نموده است. حاج آقا خطاب به خدمه می گفت: اگر حتی به زیارت هم نرسیدیم دلگیر نشویم; زیرا اگر امور حجاج را به پیش بریم، رسول الله9 بیشتر خوشحال می شود... در حین صحبت از لابلای کلام یکی از خدمه سخنی زیبا شنیده شد که: احسن الحاج خادم الحاج; یعنی بهترین حاجی، حاجی خدمتگزار است. برای همه عزیزان آرزو کردم که همواره توفیق روز افزون رفیق راهشان باشد.
شرکت در برنامه بعثه
بعد از تلاوت قرآن، حاج آقای صدیقی شروع به صحبت کرد. او گفت: حاجی پس از زیارت باید نور خدا شده باشد. حاجی به جایی طواف می کند که قطعه ای از بهشت است و هنگامی که از حجرالأسود عبور می کند هفت باب از بهشت بر او گشوده می شود. بیان می داشت که صدرالمتألّهین در جایی نقل کرده است که آدم ساده ای در کاروان بود، وقتی به دوستان ملحق شد، آن ها به شوخی به وی گفته بودند که تو «برگه» نگرفتی! و او گفته بود مگر شما گرفته اید؟ آن ها به طنز گفته بودند بله و او از آن ها جدا شده بود و آمده بود دور کعبه و بعد از مدتی با یک برگه امضا شده به آن ها پیوسته بود. ایشان ادامه داد: این آدم های ساده چقدر خوب اند و صمیمانه می گفت: قربان این آدم های ساده که صفای ایمان در آن ها موج می زند. او نتیجه گیری می کرد که در این ایام، حج خود را به امضای امام زمان برسانید و اشاره داشت که از این به بعد، کار حاجی گره گشایی است و مبادا که از این نور خارج شویم.
بیشتر زائران در این اجتماع از خراسان بودند. مداح برنامه خود را با مقایسه ای میان کبوتران حرم امام رضا و کبوتران قبرستان بقیع آغاز کرد و آن را در یک قالب شعر بیان کرد:
دوس دارم کبوتری باشم و اینجا بمونم قصه غصه تونو برای مردم بخونم
از راه دور اومدم شما منو صدا کنید راه دوری نمی ره اگه منو هوا کنید
خسته از راه رسیدم جز شما دمساز ندارم هم پرم شکسته و هم دونِ پرواز ندارم
یه نگاه کنید آخه تو شهرتون مسافرم مثل قبرتون غریبم آخه من کجا برم
حاجت قدیمیو می خوام همین جا بگیرم اینقده پر بزنم دور شما تا بمیرم
ای کبوتری که هستی پیش گنبد طلا تو که پرواز می کنی تو حرم امام رضا
تو که توی اون حریم باصفا پر می زنی گاهی گنبد گاهی گلدسته ها رو سر می زنی
من کبوتر بقیع ام با تو خیلی فرق دارم جای گنبد به روی پنجره ها سر می زارم
خونه قشنگ تو کجا و این خونه کجا گنبد طلا کجا قبرای ویرونه کجا
هر که اونجا بپره طایر افلاکی میشه تو بقیع بال و پر کبوترا خاکی میشه
اون جا قدر زائر امام رضا را می دونن این جا شیعه ها رو از کنار قبرا می رونن
تو که هر شب می سوزه صد تا چراغ دور و برت به امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت
زمزمه های بازگشت
امروز از روزهای پایانی سفر حج است. سفری که برای آن بسیار التماس و التجا کرده تضرّع و زاری نموده ام. حال باید از کنار کعبه بروم و این نکته را به خاطر آوردم که کعبه به خودی خود تنها یک قید مکان است و آدمی در همه حال کعبه را و مقام کعبه را و حال و هوای کعبه را می تواند در اعمال و عملکرد و تعامل خود با دیگران ببیند و به قول آن شاعر:
ز کعبه آیم و حسرت خورم بر آن جمعی که از زیارت دل های خسته می آیند
در آغاز راه می گفتم که گذراندن مدت ایام، دشوار خواهد بود اما همین که گفته اند عمر سفر کوتاه است و مسافر فقط به راه بیفتد، سفر نیز تمام می شود، نکته پر مغز و نغزی است.
وداع
بیش از دو روز از فرصت سفر باقی نمانده است. کاروان در حال گذشتن است و دیگر معلوم نیست که چنین سفری فراهم می شود یا نه. دیشب که در حال رفتن از کعبه بودم، لحظاتی چند بر آن خیره شدم و به یاد مضمونی افتادم که آدمیان در این درگه، خود را از تمام معبودها رهایی می بخشند و تنها دل را در گرو یک معبود می نهند; به عبارتی، از هر آنچه جز اوست توبه می کنند و آن معبود اصلی را می نگرند و می خواهند، اما جدایی از همین معبود اصلی امری دشوار و مشکل است. در راز و نیاز به این معبود همیشگی می نالیدم که تو چه معبودی که برای وصال و نزدیکی ات باید از همه معبودها حذر نمود تا به تو رسید و آن هنگام که طالب یار به تو می رسد، هیچگاه نمی تواند از تو توبه کند. آری، دلبستگی را در فضای کعبه باید تجربه کرد و این دلبستگی است که غم فراق را پیش روی می آورد و این که ای اِله و ای رحمة للعالمین باز ما را در میهمانی خویش دعوت کن.
طواف وداع یا ادب خداحافظی
همه می گویند برای انجام طواف وداع برویم. مگر طواف وداع هم داریم؟ وداع از جایی که آدمی همیشه آرزوی دیدارش را دارد؟! مگر می شود؟ پس باید ادب خداحافظی را به جای آوریم. به همین دلیل وداع نکردم و در شوط های طواف، همواره از خدا خواستم که مرا در این سفر بی بهره و بی نصیب رها نکند. سامان دنیا و آخرت را به من عطا کند و مرا زندگی آبرومند عنایت فرماید. لحظه مرگ را بر من آسان کند و یقین را در دلم و اخلاص را در عملم قرار دهد و باز حاجت روایم کند و آبرویم را حفظ نماید و سلامتی و تندرستی را در تن و جان و روحم قرار دهد.
در لحظات وداع، از آن قادر بی چون خواستم که عمر مرا در طاعت و خدمت خودش به سر برد و سلامتی و تندرستی را در جانم نهد و گشایش معنوی و مادی را در امورم قرار دهد و زمین گیرم نکند.
آخرین لحظات، در پشت مقام ابراهیم، حال خوشی داشتم. این بار نیز اشک امانم نمی داد و این حال را شب گذشته نیز در آن مکان مقدس داشتم. لحظاتی این چنین سپری شد تا این که در همان حال و با چشمان اشک آلود، این رباعی را از خواجه عبدالله انصاری در خاطر مرور کردم:
چون عود نبود چوب بید آوردم رویِ سیه و موی سفید آوردم
خود فرمودی که ناامیدی کفر است فرمان تو بردم و امید آوردم
در آنجا، در واپسین دعا، از خداوند خواستم که حاجاتم را روا کند و همچنان مرا در ضیوف الرحمانش بپذیرد و با خود نجوا می کردم که خدا کند از این سفر طولانی بی بهره باز نگردم و چیزکی دستمان را بگیرد.