زندگینامه حضرت ابراهیم علیه السلام1
موضع گیرى در مقابل نابودى بت ها:
قوم ابراهیم پس از پایان جشن خود به شهر بازگشتند و آن چه را که بر سر بت ها آمده بود به عیان دیدند . آنان هولناک شدند و از هم دیگر پرس و جو نمودند و گفتند : «این کدام ظالم است که بهمقدّسات ما اهانت کرده ؟» بعضى از آن ها یاد آور شدند که جوانى به نام ابراهیم وجود دارد که ازاین بت ها به نا شایست مىگوید و ایراد مىآورد و آن ها را به باد استهزا مىگیرد و به عیب جوئى آنها مىپردازد . و ما گمان نمىکنیم شخصى جز او این کار را انجام داده باشد.
هنگامى که خبر تجاوز علیه بت ها به زمامداران بابل رسید فرمان دادند تا ابراهیم را نزد آنان ببرند . هنگامى که ابراهیم را حاضر کردند از او پرسیدند: «آیا تو این کار را با خدایان ما کردهاى اى ابراهیم ؟»[13] ، ابراهیم با کیاست و زیرکى واقع شدن این مسأله را به وسیله خود انکار نمود ، و این کار را به بت بزرگ نسبت داد : «ابراهیم گفت این کار را بزرگ آن ها انجام دادهاست .»[14]
شاهد این مسأله نیز بقیه بت ها هستند پس : «از آن ها بپرسید اگر سخن مىگویند.»[15]
قوم ابراهیم (ع) به سادگى در شگرد کلامى او لغزیدند و سخنان او را تصدیق نمودند . هر یک شروع به نکوهش دیگرى کرد که چرا به ابراهیم تهمت زدهاند ؛ و هر کس را که به او تهمت زده بودستمگر نامیدند : «آن ها به وجدان خود بازگشتند ؛ و به خود گفتند : حقّا که شما ستمگرید .»[16]
زیرا بت ها معبودهایى بودند که قدرت سخن گفتن را نداشتند . مدتى نگذشت که قوم ابراهیم (ع) . متوجه اشتباه خود شدند و در مقابل حقیقت قرار گرفتند . آنان سرهاى خود را از شرمسارى به زیر افکندند ؛ زیرا چه گونه مىتوانستند از بت هایى سؤال نمایند که قدرت سخن گفتن نداشتند . بنابراین رو به ابراهیم نمودند و گفتند : اى ابراهیم ! تو خود نیک مىدانى که اینان نمىتوانند سخنى بگویند پس چگونه از ما درخواست مىکنى که از آن ها سؤال کنیم ؟ «سپس سرهایشان را تکان دادند و گفتند تو مىدانى که این ها سخن نمىگویند .»[17]
قوم ابراهیم در تنگنایى گرفتار شدند که احتمال آن را نمىدادند . از این رو تلاش کردند تا آن راپشت سرگذاشته ، کارایى آن را باطل نمایند آنان هراس داشتند که نیرنگ آنان رسوا شود . و هنگامىکه همه استدلال ها و برهان هاى خود را پایان یافته دیدند از مناظره و گفت و گو روى گردانیدند و از اهرم قدرت و سرکوب استفاده کردند . آنان حکم به قتل ابراهیم به وسیله آتش دادند : «گفتند اورا بسوزانید و خدایان را یارى کنید اگر کارى از شما ساخته است .»[18]
ولى خواست خداوند از نیرنگ آنان نیرومندتر بود و با اراده او آتشى که براى سوزاندن ابراهیم گداخته بودند «براى ابراهیم به سردى و سلامت تبدیل شد.»[19]
ادامه دعوت (اثبات وحدانیت):
برغم استفاده قوم ابراهیم از نیروى قهریّه در مقابله با او ، وى هیچ فرصتى را براى گفت و گو و مناظره با قوم خود در بارهى خدایان از دست نمىداد و با استفاده از همه اهرم ها در پى ابطال پرستش ستارگان و خورشید و ماه و روى آوردن قوم او به عبادت خداوند یگانهاى که معبودى جزاو وجود ندارد بود .
از جمله اقدامات او استفاده از روشى بسیار دقیق و عاقلانه و عینى بود که طى آن بدون آن که خدایان قوم را تحقیر کند و یا آن ها را مورد استهزا قرار دهد ، با قوم خود مجارى و مدارا کرد . به این علّت که سبب روگردانى آنها نشود و اعتماد آنان را به دست آورد . و نیز بدین منظور که سخنانش از قدرتى بالا و رسوخى نافذ در دل هاى آنان برخوردار باشد .
ابراهیم(ع) اشتباهات اعتقادى آنان را گوشزد نمود : «و این چنین ملکوت آسمان ها و زمین و حکومتمطلق خداوند بر آن ها را به ابراهیم نشان دادیم ، تا به آن استدلال کند و اهل یقین گردد . هنگامى که تاریکى شب او را پوشانید ستارهاى مشاهده کرد و گفت این خداى من است . امّا هنگامى که غروبکرد گفت : غروب کنندگان را دوست ندارم ، و هنگامى که ماه را دید که سینه افق را مىشکافد گفت این خداى من است امّا هنگامى که ماه نیز غروب کرد گفت اگر پروردگارم مرا راهنمایى نکند مسلماً از گم راهان خواهم بود .
و هنگامى که خورشید را دید که سینه افق را مىشکافد ، گفت : این خداىمن است این که از همه بزرگتر است ! امّا هنگامى که غروب کرد گفت : اى قوم ! من از شریک هایىکه شما براى خدا مىسازید بیزارم . من روى به سوى کسى آوردهام که آسمان ها و زمین را آفریدهاست ؛ من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.»[20]
ابراهیم با قوم خود مدارا نمود و با آنان بر اساس مقدار علم و دانش شان سخن گفت تا عقایدى را که به آن ها دل بسته بودند ابطال نماید . پس از آن به تشریح ربوبیت خداوند یگانهاى که معبودى جزاو وجود ندارد همّت گماشت . این مسأله باعث شد که نمرود از ابراهیم (ع) درخواست نماید تا با او به گفت و گو بپردازد . مناظره این دو استدلال هاى شگرفى را که نشانه افق گسترده فکرى ابراهیم در گفت و گوى متقاعد کننده بهنگام پرسش پادشاه از او درباره خداوند آشکار نمود : «ابراهیمگفت : خداى من آن کسى است که زنده مىکند و مىمیراند .»[21]
پادشاه خود را در تنگنا دید لذا : «گفت : من نیز زنده مىکنم ومىمیرانم.»[22] من دو مردى راکه حکم قتل آنان صادر شده است نزد خود فرا مىخوانم ، یکى را به قتل مىرسانم پس من نیزمىمیرانم ، و دیگرى را مورد عفو قرار مىدهم ، که در این جا او را زنده کردهام.
ابراهیم (ع) قاطعانه به او پاسخى مىدهد که او را درمانده و بىجواب مىسازد ایشان مىفرماید : «خداوند خورشید را از افق مشرق مىآورد ؛ (اگر راست مىگویى که حاکم بر جهان هستى) خورشید را از مغرب بیاور !(در این جا) آن مرد کافر مبهوت و وامانده شد . و خداوند قوم ستمگر را هدایت نمىکند .»[23]
پس از این که گفت و گوى حضرت ابراهیم (ع) با نمرود که در آن ابراهیم (ع) ثابت نمود که قدرت خداوند متعال نامتناهى است پایان یافت وى از خداوند متعال درخواست نمود تا چگونگى زندهنمودن مردگان را به وى نشان دهد . این مسأله از ایمان ابراهیم (ع) نکاست ، بلکه وسیلهاى بود براى رسیدن به اطمینان قلبى بود : «هنگامى که ابراهیم گفت : خدایا به من نشان بده چگونه مردگانرا زنده مىکنى ! خداوند فرمود : مگر ایمان نیاوردى ! عرض کرد : چرا ، ولى مىخواهم قلبم آرامش یابد . خداوند فرمود : در این صورت چهار نوع از مرغان را انتخاب کن ؛ و آن ها را (پس ازذبح کردن ،) قطعه قطعه کن و در هم بیامیز ؛ سپس بر کوهى ، قسمتى از آن را قرار بده ؛ بعد آن ها رابخوان ، به سرعت به سوى تو مىآیند . و بدان خداوند قادر و حکیم است .»[24]
ازدواج حضرت ابراهیم (ع) با سارا و مهاجرت به مصر:
ابراهیم (ع) مدتى را در منطقه «حرّان» گذراند در این مدت دختر عموى خویش را که نامش «سارا»بود به همسرى برگزید . روى گردانى قوم ابراهیم و اعراض آن ها از خداپرستى (جز لوط وعدهاندکى از قوم وى) شکاف میان او و قومش را افزون تر کرد . از این رو تصمیم گرفت تا از این منطقه مهاجرت نماید .
سخن او را چنین قرآن مىآورد : «من به سوى پروردگارم مهاجرت مىکنم ، که او صاحب قدرت و حکیم است.»[25]
ابراهیم (ع) و همراهان خود به سوى سرزمین شام که در آن روزگار به سرزمین کنعان معروف بود رهسپار گشت . وى مدت اندکى را در آن جا گذراند ، سپس به ناچار آن جا را به همراه جمعى ازمردم آن دیار که بر اثر تنگناى شدید به وقوع پیوسته بیم آن داشتند که حالت قحط و گرسنگىحاصل شود ترک نمود و به مصر رهسپار شد . ولى باز آن جا را به همراه همسرش سارا و کنیز او کهنامش هاجر بود ترک کرد و به فلسطین مهاجرت نمود .
ازدواج حضرت ابراهیم (ع) با هاجر در پى درخواست سارا:
سارا زنى نازا بود ، و به سن پیرى و کهولت رسیده بود و امکان بچه دار شدن او نمىرفت . در مقابل ابراهیم (ع) در دل آرزوى داشتن فرزند را داشت . ایشان از خداوند درخواست نمود تا فرزندى درست کار به وى عطا کند . سارا از آن چه که در دل ابراهیم مىگذشت آگاه بود ؛ لذا از او درخواست کرد تا هاجر را که کنیز او بود به همسرى برگزیند، بدان امید که خداوند به او فرزندى ببخشد. ابراهیم (ع) با هاجر ازدواج کرد و فرزندى از هاجر متولد شد که نام او را اسماعیل نهادند .
پس از این که خداوند اسماعیل را از هاجر به ابراهیم عطا نمود، خوى خود بزرگ بینى و عُجب در هاجر نمود پیدا کرد و به داشتن او در مقابل سارا فخر مىفروخت . این مسأله حسّ حسادت و غیرت را در دل سارا ـ که دیگر طاقت تحمًل رفتارهاى هاجر را نداشت ـ برانگیخت . لذا از ابراهیم (ع) درخواست کرد تا هاجر را به جایى دیگر منتقل کند؛ چون نمىتوانست وضعیت را به این شکل تحمًل نماید .
ابراهیم (ع) درخواست سارا را مجاب ساخت و اراده خداوندى نیز این مسأله را تایید نمود . به ابراهیم وحى شد که هاجر و اسماعیل را با خود به مکه ببرد.
وى آنها را به همراه خود برد؛ تا این که در میان راه فرمان الهى به او امر کرد تا در سرزمین خالى از سکنه و به دور از آبادانى توقف نماید. آنجا جائى بود که قرار است خانه خداوند ساخته شود. وى پس از آن منطقه را ترک نمود وبه دیار خود بازگشت در حالى که نه آبى نزد آنا ن بود و نه غذا.
هاجر چندین بار به دنبال او رفت تا بلکه دلش را به رحم آورد. امًا وى همچنان براه خود ادامه مىداد. تا اینکه هاجر اطمینان نمود که ابراهیم (ع) به فرمان خداوند این کار را انجام مىدهد و چنین مىکند ، پس به حکم خداوند تن در داد و تسلیم او شد و به جائى که ابراهیم او و فرزندش را در آنجا نهاده بود بازگشت.
ابراهیم با دلى دردناک از فراق همسر و فرزندش به دیار خود بازگشت . ولى این اراده خداوند بود که بر اراده او غلبه کرد. او تسلیم امر خداوند گردید و به درگاه او چنین دعا کرد : «پروردگارا ! من برخى از فرزندانم را در سرزمینى بى آب و علف ، در کنار خانهأى که حرم توست، ساکن ساختم، تا نماز را بر پا دارند ؛ تو دلهاى گروهى از مردم را متوجًه آنها ساز؛ و از ثمرات به آنها روزى ده؛ شاید آنان شکر تو را به جاى آورند. پروردگارا ! تو مى دانى آن چه را ما پنهان و آشکار مىکنیم ؛ چیزى در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست.»[26]
هاجر مدتى را با خوردن غذا و نوشیدن آبى که ابراهیم (ع) باقى کذاشته بود سپرى نمود؛ تا این که آب و غذاى آنها تمام شد . اندک اندک تشنگى بر او و اسماعیل عارض شد . هاجر دور بَرخود را نگاه کرد، و اسماعیل را مشاهده نمود که از تشنگى به خود مىپیچد ، هاجر براى سیراب نمودن اسماعیل جست وجوى خود را آغاز کرد .
او به مکانى مرتفع معروف به «صفا» صعود کرد، ولى در آن جا اثرى از آب ندید. از آنجا سرازیر شد و در حالى که خسته و ناتوان بود به مکان مرتفعى به نام «مروه» رسید، بازهم از آب خبرى نبود، باردیگر به «صفا» برگشت. و سپس به مروه؛ این رفت و آمد هفت بار ادامه پیدا کرد،وى در حالى که سعى خود را مىکرد و مشرف بر مروه شده بود، پرندگانى را مشاهده کرد که بر بالاى فرزند خود مىچرخیدند هنگامى که این صحنه شگفت آور را مشاهده نمود به جایگاه فرزندش بازگشت تا از این رخداد مطلّع شود وى چشمه آبى را در حال جوشیدن مشاهد نمود او دست خود را از آب پر کرد و به فرزندش داد و خود نیز از آن آب نوشید .