باب الحوائج

توکل به خدا و توسل به خاندان اهل بیت علیهم السلام مایه نجات بشر است

توکل به خدا و توسل به خاندان اهل بیت علیهم السلام مایه نجات بشر است

باب الحوائج

این وب جهت آشنایی با معارف دینی و سیره ائمه معصومین(ع) و شهداء و ایجاد فرصت برای همه کسانی که تمایل به دانستن مطالب مختلف علمی،پژوهشی،دینی،فرهنگی،اجتماعی،هنری،
تاریخی،سیاسی،طنزو...دارند طراحی گردید لطفاً ازنظرات خود مارا بهره مندنمایید. استفاده از مطالب این وب به شرط ذکر آدرس منبع و اهداء 14صلوات آزاد است.
karbala114.mihanblog.com - hajmahmod33@yahoo.com - 09111495934 - hajmahmod33@gmail.com مدیران وبلاگ : ابواب الحوائج(حضرت ابوالفضل العباس،حضرت علی اصغر،حضرت موسی بن جعفر،حضرت امام جواد)علیهم السلام اجمعین

«بوسه بر خال لب دوست»

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۰۹ ب.ظ

«بوسه بر خال لب دوست» 

من برای­ کسی نمی­نویسم.  برای تنهایی‌های دل شیدایی، که پشت پنجره‌های بقیع، در پای ستون توبه، در میقات، طواف، مسعی، عرفات، مشعر و منا به‌جا ماند، می­نویسم.

برای خودم و برای «دور ماندن از اصل خویش» می­نویسم و مجنون‌وار، «روزگار وصل خویش»  می­جویم و می‌دانم همة آنان­که نوشته‌اند، شایسته‌تر و برترند.

من در خیل «مسافران عشق»، کمترین بوده‌ام و در این مسیر، دعای خیر را بدرقة «راهیان قبلة» سومین جشنواره نموده و از شما و آنان فقط التماس دعا دارم.

چشم بر هم نهاده، می‌چرخم، مانند یک پرنده،  پرکشیده، در آسمان عشق می‌چرخم. گویی دست در حلقة رندان، در سَماعی عاشقانه، به گرد شمع وجود و آتش افروزان عشق خدایی می‌گردم...

تو «طواف» می‌کنی، اما نه بر گِِرد خود.  تو «سعی» می‌کنی،   اما  نه برای کسب دنیا.  تو «تقصیر» می‌کنی،  اما نه از حق مردم. تو به نماز می‌ایستی،  اما نه به ریا...

تو چهره به زمزم می‌شویی، گویی که تشنگی اسماعیل را در جانت یافته‌ای.

تو دست بر مقام ابراهیم می­سایی، گویی خشتی را برای کاستن خستگی ابراهیم در دستان او گذاشته‌ای.

تو صورت بر «حجرالأسود» می‌گذاری تا «بوسه‌ای بر خال لب دوست» بنشانی و بدانی هرچه را خدا بخواهد، حتی اگر یک قطعه سنگ باشد...

«حج»،  نمایش عاشقانه به دیدار معبود رفتن و من‌های «من» در برابر عظمت «او» شکستن است.

«حج»،  بریدن از دنیا، کسب و کار، روزمرّگی­ها و تعلّقاتی است که تو را از معبود بریده‌اند.

«حج»، پیوستن به همة انبیا در طول تاریخ است.

«حج»، کنگره‌ای است عظیم از همة نژادها و ملت‌ها، بی‌‌آن­که کسی تو را به نام خوانده باشد. تو با عشق خوانده شده‌ای و تلنگرِ مهر بر دریچة قلبت نشسته و کوبه‌های لطف از خوابت پرانده­اند.

واله و شیدا همه چیز و همه کس را رها کرده، جامة دنیا از تن بَر کَنده­ای و با جامة آخرت! لبیک گفته و سر در پی معشوق به بیابانی رسیده‌ای که در آن،  ابراهیم، همسرش  هاجر و فرزندش اسماعیل را  به دستان پر مهر خداوند سپرد تا عظمت زنانگی و اخلاص یک مادر و سماجت عاشقانة یک کودک، «بلد امن» یعنی این همه گریخته از خویش باشد و...

«حج»،  بر پا ایستاده در برابر حرامیان، با بانگ عظیم «برائت از مشرکین»  و این خوف و وحشتی است در دل مستکبران و لرزشی است بر تن آنان.

چشم بر هم نهاده، می‌چرخم. جامه‌ای نو بر تن کرده‌ام.  عروس نبوده‌ام که سفیدی جامه‌ای را تجربه­کرده باشم. این نخستین جامة سراسر سپید من  است.

«ای معبودم و ای همة وجودم. ای خالق هستی بخش و ای تعبیر رؤیاهای عاشقانه.  ای آرام‌بخش دل‌های به دریا زده.  ای حلاوت لحظه‌های بودن. ای طراوت باران رحمت.  ای نور زمین و آسمان‌ها.  ای پاسخ ندای هر قلب شکسته و چشمة امید در هر دل نا  امید.  ای جوشش عشق بر مهر قلب‌ها.  ای عَلیمٌ بذات الصُّدور و ای عظمت همة هستی.

ای قادری که همة قدرت‌ها در برابر تو ضعف‌اند.  ای خدایی که حمد و سپاس شایستة توست، مرا بپذیر  و مورد عفوت قرارم ده. چشم‌هایم، زبانم، قلبم و جانم را بگیر، اما بگذار تا در این سماع، جاودانه بچرخم.

ای خانة کعبه که کعبة آمالی. ای قامت برافراشته در جامة سیاه، سیاهی تو منشأ سپیدی نور است.

کجا می‌توان بی‌مرز بود؟ بی‌مرزِ رنگ، بی‌مرزِ نژاد، بی‌مرزِ برتری‌ها، بی‌مرزِ همة بودن‌ها، جز در اینجا؟

اینجا تو دیگر خود نیستی.  همة «خود» را وانهاده و روحت را از درون جسمِ آمیخته به دنیا و دنیاپرستی بیرون کشیده و پایِ جان در راه دوست نهاده‌ای.

تو چهره در «زمزم» می‌شویی، گویی تشنگی اسماعیل را در جانت یافته‌ای. تو دست بر «مقام ابراهیم» می‌سایی، گویی خشتی را برای کاستن خستگی ابراهیم بر دست‌های او گذاشته‌ای. تو پیشانی بر «حجرالأسود» می‌گذاری تا «بوسه‌ای بر خال لب دوست» بنشانی و بدانی هرکه و هر چه را خدا بخواهد عزّت می‌بخشد، حتی اگر قطعه­ای سنگ باشد؛ {تُعِزُّ مَنْ تَشاء}(1)، و تو باید خود را شایستة عزّت­بخشیِِِ خدا  بنمایی و... تو ای زن،  سر بر مستجار می‌گذاری تا درد «فاطمة بنت اسد» را در زِهدان خود بیابی و...

من چشم برهم نهاده و می‌چرخم، نه یک‌بار، نه دوبار، بلکه هفت‌بار، با نیت بی‌نهایت که تا بی‌نهایتِ بودنم در طواف بمانم.

«حج»، نمایش­است، نمایش عاشقانه به­دیدار معبود رفتن، نمایش نشاندن تشنگی جان به­قطره‌ای ازجام محبوب،  نمایش شکستن‌های «من» دربرابر عظمت «او».

«حج»، آموختن است و از همان لحظة «مُحرم» شدن، بیست و چهار چیز بر تو حرام می­شود تا بدانی که:

سفید پوشیده‌ای، تا بیاموزی که لکة هیچ گناهی بر جان تو نیفتد.

به آیینه ننگری، تا بیاموزی که غیر خدا  نبینی.

خود را نخارانی تا بیاموزی که خراشی بر روح و جسم خود و دیگران وارد نیاوری.

سوگند نخوری تا  بیاموزی که غیر از سخن راست نگویی و سخن راست، قسم و شاهد نمی‌خواهد.

بر مَحرَم خود حرام می‌شوی تا بیاموزی که بر هر نامحرمی در همة عمر خود حرام باشی.

دستور ندهی تا بیاموزی که از هیچ‌کس برتر نیستی و... می‌بینی­که «حج»، آموختن است.

«حج»، بریدن است. بریدن از دنیا، کسب و کار، روزمرّگی و تعلّقاتی که خود را عمری چنان در قید آن­ها نگاه داشته‌ای که تو را از معبود بریده است.

«حج»، پیوستن است. پیوستن به آنچه وحدت است؛  وحدت و اتصال وجودیِ تو به همة انبیا، در طول تاریخ، وحدت شیعه و سنی، وحدت پیر و جوان و وحدت توانا و ناتوان.

«حج»،  زمان گفتن است و نجوا. گفتنِ ناگفتنی‌های بزرگ عمرت. گفتن رازهای نهفتة درونت. گفتن آنچه عمری از همه، حتی از خود، پنهان کرده‌ای.

«حج»،  جایگاه «توبه» است. توبه از گناهانی­که قطره ‌قطرة دریای سیاهی‌های روحت گشته‌اند و تو اکنون چنگ در گریبان خویش زده، پیش از آن­که در قیامت به امر خداوند، به پیشانی بر زمین بکشانندت، خود را به «بارگاه توبه» رسانده‌ای و به دوست التجا آورده‌ای. گناهان پنهان و آشکارت در مقابل تو جان می‌گیرند و نگاه شرمسارت در نگاه «دوست» به اشک می‌نشیند، تو گویی «کتاب»‌ات را پیش از زمان موعود می‌خوانی!

«حج»،  مرور تاریخ توحید است، از آدم7 تا خاتم9. تو خود را در جایگاه و نقش آنان می‌بینی و سنگینی این بار امانت (موحّد بودن) را،  بر دوش‌ خود احساس می­کنی.

«حج»، کنگره‌ای عظیم از همة ملت‌ها و نژادها است، بی‌‌آن­که کسی تو را به نام خوانده باشد. تو با عشق خوانده شده‌ای، تلنگرِ مهر بر دریچة قلبت نشسته و کوبه‌های لطف، خوابت را پرانده، واله و شیدا همه چیز را رها کرده، جامة دنیا از تن بَرکَنده و با جامة آخرت! لبیک گفته و سر در پی معشوق به بیابانی رسیده‌ای که ابراهیم، هاجر و اسماعیلش را در تفتیدگی آن، به دستان پُر مهر خداوند سپرد تا عظمت زنانگی و اخلاص یک مادر و سماجت عاشقانة یک کودک، «بلد امن» یعنی این همه گریخته از خویش باشد.

«حج»، محشر است، گویی در صحرای محشر، همه یک‌پارچه و یک‌رنگ برخاسته‌اندتا «کتاب» خویش­را بخوانند اما می‌هراسندکه «کتاب» به­دست چپشان داده­ شود. خدایا!  دست­راستم را بالا گرفته‌ام تا پیشدستی­کرده باشم، ملتمسم.کاش اصلاً دست چپ نداشتم، اما نه، در آن صورت چگونه صورتم را از شرم می‌پوشاندم؟!

«حج»،  لذّت عشق است؛ عشقی پاک و نیالوده به هوی و هوس، عشقی که چون آبشاری از نور از ارتفاع هستی بر زمین جان باریده و همة ناپاکی‌ها را به ضربت بارش خود می‌شوید و تو گویی تازه از مادر متولد شده‌ای.

اولین نگاه تو پس از طواف، به پاکی طلوع خورشید در جنگلی نمناک و بکر است که جز آواز چکاوکی وحشی، سکوت آن را نمی‌شکند. تو پس از طواف، چنان خالی از بغض و کینه و دلبستگی و وابستگی شده‌ای که تا «مَسعی» می‌دوی و بدون هیچ چشم­داشتی پا به‌پای هاجر در پی یافتن چشمة عبودیت برای نوشاندن کودک تشنة جان، «سعی» می‌کنی و در «تقصیر»، آنچه را که ظواهر است، می‌چینی و بر زمین می‌ریزی تا تنها خودت باشی، بی‌هیچ زیب و زیوری.

«حج»، میدان مبارزه و جهاد است. مبارزه با بزرگ‌ترین دشمنت که خودت باشی، نیمة پلیدی‌های وجودت.

«حج»، جهاد است، جهاد با «نفس اماره» که هرلحظه تو را امر به بدی‌ها می‌کند.

«حج»، مرور لحظه‌های عاشقی و دلباختگی است. تو در حج به «خال لب دوست» گرفتار می­شوی و «چشم بیمار» معبود، دل سرکش تو را بیمار سوزان می‌کند(2) تا تو تنِ تب‌دارِ خود را به خنکا و پاکی زمزم بسپاری و زلال اشک‌های گرمت، حرارت قلب عاشقت را بر گونه‌هایت بنشاند.

سواد دیدة غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال تو‌اَم هرگز از نظر نرود(3)

تو در پشت «مقام ابراهیم»، سر بر سجد‌گاه نماز می‌گذاری به لطف، و چشم بر «درِِ خانه» که ضربه‌های قلبت، کوبه‌های عشق‌اند بر درِ خانة معشوق تا شاید باب نور و رحمت بر تو گشوده شود.

تو در حج، «عرفات» را برای شناخت، «مشعر» را برای شعور و «منا» را برای جهاد و کشتن شیطان درونت دوره می‌کنی تا بیاموزی که بدون شناخت، آگاهی ارزشی ندارد و بدون شعور، نمی‌توان با نفس امارة خود در دورن، و پلیدی‌های بیرون به مبارزه برخاست.

و... «حج»، پیکرة اسلام است، برپا ایستاده در برابر حرامیان، با بانگ عظیم؛ «برائت از مشرکین» که هرساله، خوفی است در دل مستکبران و لرزه­ای است بر تنِ آنان.

کاش ما «حج» را می‌شناختیم و «آهنگی» با دو بال عشق و شعور بر آسمان اعتقاداتمان می‌کردیم تا عاشقانه می‌سرودیم:

{إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَمَحْیایَ وَمَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ }.(4)

(پی نوشتها)

1 - بخشی از آیة 26 سورة آل‌عمران.

2 - اقتباس از غزل زیبای امام راحل1.

3 - حافظ.

4 - آیة 162 سورة انعام.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۰۷
محمدرضا محمودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی