آوردهاند که ...
آوردهاند که ...
مردم، پس از شهادت حضرت صادق(علیه السلام) برای امر ولایت دچار سردرگمی شدند؛ زیرا خفقان موجود در دولت عباسیان این اجازه را به امام نمیداد تا علناً امام بعد از خود را برای عموم مردم معرفی کند، لکن افراد باایمان و زیرک، با توجه به معرفتی که از امام معصوم(علیه السلام) داشتند، با روشهایی امام خود را پیدا میکردند. ابن شهر آشوب از ابوعلی راشد نقل میکند: «جمعی از مردم نیشابور برای پرداخت حقوق مالی خود به امام زمانشان، محمد بن علی نیشابوری را انتخاب کردند و سی هزار دینار و پنجاه درهم و دو هزار طاقه پارچه به او دادند تا به امام برساند.
در میان اموال، اموال زنی به نام شطیطه بود به این صورت: یک درهم پول و پارچه حریری که به دست خودش بافته بود و چهار درهم ارزش داشت. با این حال آن زن مؤمن از دادن حقش به امام ـ اگر چه بسیار کم بود ـ حیا نکرد و خجالت نکشید، اما مردم برای اینکه این اموال به دست امام برحق برسد، چارهای اندیشیدند. آنها سؤالات شرعی خود را در هفتاد ورق نوشتند و در هر ورقی تنها یک سؤال را مرقوم کردند و مابقی را برای جواب، سفید گذاشتند.
بعد آنها را روی هم گذاشتند و پیچیدند و چند مُهر بر آن گذاشتند تا کسی آن را باز نکند و به محمد بن علی گفتند این جزوات را شب به امام بده و فردا پس بگیر. پس اگر دیدی مهرها شکسته نشده، مهرها را باز کن و ببین آیا جواب داده شده است یا نه؛ اگر پاسخ داده شده بود، او امام برحق است. پس اموال را به ایشان بسپار، وگرنه اموال را پس بیاور.
آن شخص به مدینه رسید و به پیش عبدالله افطح، پسر امام صادق(علیه السلام) رفت، اما او را آنطور که باید نیافت و حیران از کوچهها میگذشت و از خداوند برای پیدا کردن راه مستقیم مدد میجست. ناگاه پسری را دید که به او گفت: «اجابت کن آن کسی را که میخواهی» و او را به در خانه موسی بن جعفر(علیه السلام)، فرزند دیگر امام برد.
علی بن محمد میگوید: «هنگامیکه به حضور حضرت رسیدم،چون آن حضرت مرا دید، فرمود: برای چه نومید میشوی ای ابوجعفر؟ منم حجتالله و ولیّ خدا؛ به سوی من آی! آیا ابوحمزه مرا به تو نشناسانید در مسجد جدم، رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بعد حضرت فرمود: «آن اوراق را روز گذشته جواب دادم. پس حالا بیاور درهم شطیطه را که وزنش یک درهم و دو دانگ است و کیسهای که چهارصد درهم در آن است و آن پارچه ابریشمی که در پشت جامه آن دو برادر بلخی است.» من از فرمایش حضرت سخت شگفتزده شدم و آنچه را امر فرموده بود، در برابر حضرت نهادم. بعد حضرت پارچه شطیطه و آن درهم ناچیز را برداشتند و حرفی را که شطیطه در نیشابور زده بود تکرار کردند درست به همان عبارت و بعد فرمودند: «ای ابوجعفر! سلام مرا به شطیطه برسان و این همیان پول را که چهل درهم دارد به او بده به عنوان هدیه من و بگو قسمتی از کفنهای خودم را که خواهرم حلیمه دختر امام صادق(علیه السلام) با دست خود بافته و از پنبههای قریه مادرم فاطمه(سلام الله علیها) است برای او فرستادم و بگو که او نوزده روز بیشتر زنده نیست.
پس شانزده درهم از آن همیان را خرج خود کند و بیستوچهار درهم آن را صدقه دهد و من هم بر جنازه او نماز خواهم خواند. و ای ابوجعفر! اگر دیدار با من را کتمان کنی برای تو بهتر است.» امام قسمتی از مالها را هم نپذیرفتند و امر فرمودند: «آنها را به صاحبانشان پس بدهم و در مورد سؤالها هم سفارش کردند که مهرها را باز کنم و آنها را ببینم.»
من سه مهر را شکستم و سه سؤال را با پاسخی دقیق و فصیح یافتم و به نیشابور برگشتم. هنگامی که به دیار خود رسیدم دیدم، اشخاصی که حضرت اموالشان را قبول نفرموده، فطحیمذهب شدهاند و عبدالله افطح را به امامت برگزیدهاند، اما شطیطه بر مذهب خود باقیاست و درست بعد از نوزده روز شطیطه از دنیا رفت و حضرت درحالیکه سوار بر شتر بود برای تشییع او آمد و دوباره بعد از مراسم دفن سوار بر شتر به طرف بیابان رفت و فرمود: «سلام مرا به دوستان خود برسان و بگو من و کسانی که بعد از من و در جایگاه امامت هستند بر جنازه هر کدام از شما هر که باشید حاضر میشویم، پس، از خدا بپرهیزید و تقوا پیشه کنید در امر خودتان».[1]
تیر شیطان به سنگ خورد
«هارون برای اینکه بتواند از حیثیت امام کاظم(علیه السلام) بکاهد، یک کنیز جوان بسیار زیبا را مأمور کرد که خدمتکار امام در زندان شود، اما بعد از مدتی خبر آوردند که این کنیز مانند امام کاظم(علیه السلام) به سجده افتاده و تسبیح خدا را میگوید. هنگامی که هارون کنیز را نزد خود آورد، علت را از او پرسید. کنیز گفت: وقتی این مرد (امام کاظم(علیه السلام)) را دیدم، دیگر هیچ نفهمیدم، فقط فهمیدم که در عمرم خیلی گناه کردهام و باید توبه کنم».[2]
«روزی امام کاظم(علیه السلام) از کوچهای میگذشت که از یکی از خانههای آن صدای ساز و پایکوبی به گوش میرسید. یکی از خدمتکاران از آن منزل بیرون آمد و امام از او پرسید: صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ خدمتکار از این سؤال امام تعجب کرد و گفت: از خانهای به این مجللی معلوم است که صاحب آن آزاد است. حضرت فرمود: «بله، آزاد است؛ اگر بنده بود، این سر و صداها از خانهاش بلند نمیشد.» خدمتکار وقتی به داخل منزل بازگشت، ماجرا را برای صاحبخانه تعریف کرد. صاحبخانه وقتی فهمید این حرف را امام کاظم(علیه السلام) بیان فرموده، با پای برهنه سریع از خانه بیرون رفت و خود را به پای امام انداخت و گفت: آقا! من از همین ساعت میخواهم بنده خدا باشم» .[3]
و او کس نبود جز بشر حافی که به سبب آنکه پابرهنه در پی امام دویده بود، به «حافی» معروف شد.
«رسیده بود به در خانه امام؛ در زد: به مولایم بگویید صفوان به دیدار ایشان آمده است. چیزی نگذشت که امام موسی بن جعفر(علیه السلام) صفوان را به حضور پذیرفت، صفوان مؤدبانه در نزد امام نشست و گفت: آیا از من راضی هستید مولای من؟ امام کاظم(علیه السلام) فرمود: «ای صفوان همه چیز تو نیکو و پسندیده است جز یک چیز. صفوان با نگرانی چشم دوخت به چهره امام؛ چه کار کرده است که امام آن را نمیپسندد؟
ـ فدایت شوم، آن چیز چیست؟
ـ کرایه دادن شترانت به هارون.
صفوان اصلاً فکر نمیکرد که در این کار اشکالی وجود داشته باشد. به امام عرض کرد:
ـ فدایت شوم، من شترانم را برای لهو و لعب کرایه ندادهام، آنها را در راه مکه استفاده میکنند.
ـ میدانم، ولی آیا از هارون کرایه نمیگیری؟
ـچرا فدایت شوم.
ـ کرایهات را که همان اول نمیگیری؟
ـ نه، بعد از برگشتن از سفر، کرایه را میدهد.
ـ اگر هارون بمیرد، آیا میتوانی کرایه بگیری؟
ـنه، فدایت شوم.
ـ پس تو دوست داری هارون زنده باشد تا بتوانی کرایهات را بگیری.
صفوان سکوت کرد، حالا فهمید که علت آزردگی امام کاظم(علیه السلام) چیست، گفت: آری مولای من، شما درست میگویید، من دلم میخواهد کرایهام را بگیرم و برای اینکه کرایهام را بگیرم دوست دارم هارون زنده بماند.
ـ بدان که هر کس بقای ظالم را دوست داشته باشد، از ایشان است، هر کس از ایشان باشد، اهل دوزخ است».[4]
پی نوشت ها :
[1]. برگرفته از: شیخ عباس قمی، منتهیالآمال، ج 2، صص 132 و 133. [معروف به خبر شطیطه نیشابوریه و دلایل و معجزات آن حضرت در آن]
[2]. لطیف راشدی، داستانهای معنوی در آثار شهید مطهری، صص 48 ـ 50.
[3]. همان.
[4]. حسین حاجیلو، حکایتهایی از زندگی امام موسی کاظم(علیه السلام)، ص 16.
بخش تاریخ وسیره معصومین تبیان
منبع :سایت حوزه ؛ نوشته سیدحسین ذاکرزاده، سیدمحمدصادق میرقیصری