باب الحوائج

توکل به خدا و توسل به خاندان اهل بیت علیهم السلام مایه نجات بشر است

توکل به خدا و توسل به خاندان اهل بیت علیهم السلام مایه نجات بشر است

باب الحوائج

این وب جهت آشنایی با معارف دینی و سیره ائمه معصومین(ع) و شهداء و ایجاد فرصت برای همه کسانی که تمایل به دانستن مطالب مختلف علمی،پژوهشی،دینی،فرهنگی،اجتماعی،هنری،
تاریخی،سیاسی،طنزو...دارند طراحی گردید لطفاً ازنظرات خود مارا بهره مندنمایید. استفاده از مطالب این وب به شرط ذکر آدرس منبع و اهداء 14صلوات آزاد است.
karbala114.mihanblog.com - hajmahmod33@yahoo.com - 09111495934 - hajmahmod33@gmail.com مدیران وبلاگ : ابواب الحوائج(حضرت ابوالفضل العباس،حضرت علی اصغر،حضرت موسی بن جعفر،حضرت امام جواد)علیهم السلام اجمعین

زندگی نامه حضرت مسلم علیه السلام6

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۴۷ ب.ظ

اسیر آزاد

قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گردید. زخمهاى جانکاه،خستگى شدید،خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مى‏کرد و از آن خرسند بود. گویا با خود مى‏گفت:

من،امروز، از خم خون، مى‏چشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم که مرگم جز به راه حق و قرآن نیست. از این مردن سرافرازم که پیش باطل و بیداد نیاوردم فرود، این سر نکردم سجده بر دینار نسودم لحظه‏اى پیشانى‏ام،بر زر کنون در چنگ این دشمن، شرافتمند مى‏میرم نگرید مادرم بر من نریزد خواهرم در سوگ من، اشکى زجام دیده بر دامن بگوییدش که من، مردانه جنگیدم و بر مرگ دلیران و جوانمردان نمى‏بایست گرییدن.

ولى... مسلم را گریه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا الیه راجعون‏» یکى از سران سپاه ابن‏زیاد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى این کارها باشد، بر این پیشامدها نباید گریه کند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گریه‏ام براى خویش و به خاطر ترس از مرگ نیست، بلکه گریه من براى خانواده‏ام و براى حسین بن على و خانواده اوست، که به سوى شما مى‏آیند».50

سواران بسیار او را به قصر آوردند. تشنگى زیاد و خونریزیهاى شدید، ضعف فراوانى در مسلم پدید آورده بود،بحدى که به دیوار تکیه داد. با دیدن ظرف آبى در آن جا،آب طلبید. یکى از وابستگان پست و فرومایه، علاوه بر این که به مسلم گفت‏به تو آب نخواهیم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از این همه پستى و سنگدلى و بى‏عاطفگى آن مرد،تعجب کرد و او را نفرین نمود. 51

یکى از حاضران به نام عمارة‏بن عقبه، با دیدن این صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت که براى مسلم آب بیاورد. آب را در ظرفى ریختند،همین که مسلم آن را به لبهاى خویش نزدیک کرد که بیاشامد، ظرف آب، از خون، رنگین شد و نیاشامید. بار دیگر هم همین صحنه تکرار شد.

مرتبه سوم کاسه را پر از آب کردند. این بار که خواست‏بنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در کاسه ریخت. مسلم از نوشیدن آب، صرف‏نظر کرد و گفت:

الحمد لله!

اگر این آب، قسمتم بود، مى‏خوردم! 52

در زیر برق سرنیزه‏ها،آن اسیر آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآمیز خویش مى‏اندیشید و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همین کوفه در حرکت‏بود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبدالله الحسین(ع) نبود.

مسلم، هنگام ورود بر ابن‏زیاد سلام نکرده بود و همین، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافیانش شده بود. گفتگوهاى خشونت‏آمیزى بینشان رد و بدل شد.

او را تهدید به مرگ کردند. مرگى که مسلم از آن نمى‏هراسید، بلکه به آن افتخار مى‏کرد. معلوم بود که او را خواهند کشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصیت انتخاب کرد. سه موضوع را در وصیتهاى خود،مطرح کرد: «قرضهایم را در کوفه با فروختن زره و شمشیرم بپرداز! جسد مرا از ابن زیاد تحویل بگیر و به خاک بسپار! کسى را پیش حسین‏بن على(ع) بفرست تا به کوفه نیاید».53

گرچه مسلم از او قول گرفته بود که وصیتهایش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد که خبث و خیانت‏با وجودش آمیخته بود، در همان مجلس، خیانت کرد و وصیتهاى سه‏گانه مسلم را، براى ابن‏زیاد،فاش ساخت و در واقع، ماهیت پلید خود را آشکار نمود.

از جمله گفتگوهاى ابن‏زیاد و مسلم‏بن عقیل این بود که آن ناپاک، به مسلم گفت:

اى فرزند عقیل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از کار مردم تفتیش کردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى دیگر شوراندى.

مسلم: خیر، هرگز چنین نکردم، بلکه مردم این شهر دیدند که پدرت نیکان را کشت و خونها ریخت و همچون سلاطین ایران و روم پادشاهى کرد. ما آمدیم تا آنان را به عدالت امر کنیم و به قانون خدا دعوت نماییم. ابن‏زیاد: تو را به این کارها چه کار؟! اى فاسق،آیا در آن هنگام که تو در مدینه،شراب مى خوردى، ما کار نیک و عمل به کتاب خدا نمى‏کردیم؟

مسلم: آیا من شراب مى خوردم؟! خدا مى‏داند که تو دروغ مى‏گویى و بدون آگاهى، سخن مى‏گویى. من آن گونه که گفتى نیستم. شراب خوردن براى کسى رواست که خون بى‏گناهان را مى‏خورد و به ناحق، خون مى‏ریزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مى‏کشد و در عین حال،از این کار زشت‏خرم و شاداب است،گویى که کارى نکرده است!

ابن زیاد: گویا مى‏پندارى که براى شما هم در امرحکومت، بهره‏اى است!

مسلم:به خدا سوگند! گمان نیست، بلکه یقین است.

ابن زیاد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم! آن هم کشتنى که در اسلام، کسى را آن گونه نکشته‏اند.

مسلم: آرى، تو به ایجاد بدعت در میان مسلمانان و مثله‏کردن و بدطینتى سزاوارترى! 54

جوابهاى کوبنده و منطقى و دندان‏شکن مسلم، ابن‏زیاد را به ستوه آورد،تا آن جا که آن خائن، به على(ع) و حسین(ع) و عقیل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است که ستم، به محاکمه عدالت‏بپردازد!

مسلم، که صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مى‏خواهى بکن! 55 ابن زیاد هم دستور کشتن «مسلم‏بن عقیل‏» را داد.

تنها اسلحه دشمنان حق، کشتن است; و اگر یک انسان حق‏پرست و با ایمان،شهادت‏طلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح کرده است. مسلم نیز، آرزویش شهادت در راه خدا به دست‏شقى‏ترین افراد است. و... طبیعى است که مسلم، به عبیدالله بن زیاد بگوید:

چه باک از کشته شدن;

بدتر از تو،بهتر از مرا کشته است... .

فرمان قتل مسلم براى او که آرزومند این سرنوشت مقدس و مبارک است،بشارتى است و این لحظه‏هاى آخر پیش از شهادت، عزیزترین لحظه‏ها و پربارترین دقایق، و زیباترین حالات روح را داراست. اشتیاق قبل از دیدار است.

مرگ سرخ

کشتن مسلم را به «بکربن حمران احمرى‏» سپردند، کسى که در درگیریها از ناحیه سر و شانه با شمشیر مسلم‏بن عقیل مجروح شده بود. مامور شد که مسلم را به بام «دارالاماره‏» ببرد و گردنش را بزند و پیکرش را بر زمین اندازد.

مسلم را به بالاى دارالاماره مى‏بردند، در حالى که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر مى‏گفت، خدا را تسبیح مى‏کرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهى درود مى‏فرستاد و مى‏گفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ‏باز که دست از یارى ما کشیدند، حکم کن!

جمعیتى فراوان، بیرون کاخ، در انتظار فرجام این برنامه بودند. مسلم، چون کوهى استوار،مصمم و مطمئن، دریا دل و شکیبا، بر فرار قصر خیانت و ستم بود. نگاهش به افق حقیقت‏بود، و به راه پاک و خونینى که هزاران شهید، جان خود را در آن راه به خداوند هدیه کرده‏اند.

شکوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، دیدنى بود. گرچه آنان، این قهرمان اسیر و دست‏بسته را با تحقیر و توهین براى کشتن به آن بالا برده بودند، لیکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چیز دیگرى است که دیده‏هاى بصیر و دلهاى آگاه، شکوهش را مى‏یابند. مسلم را رو به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت‏شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و... پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم نیز هلهله و سروصداى زیادى به پا کردند. 56

پس از شهادت

مسلم، شهید شد و به ابدیت و ملکوت پیوست.

چند صفحه‏اى هم از حوادث پس از شهادتش و قضایاى مربوط به آن را یادآورى کنیم:

قاتل مسلم پس از آن جنایت، پایین آمد و پیش ابن‏زیاد رفت. ابن‏زیاد پرسید: وقتى که مسلم را از پله‏هاى قصر، به بالا مى‏بردید چه عکس‏العملى داشت و چه مى‏گفت؟

گفت: خدا را مرتب، تسبیح مى‏گفت و از او مغفرت و بخشش مى‏طلبید....57

وقتى پیکر مطهر آن شهید را از فراز دارالاماره به پایین و به میان مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را بکشند. و.... چنان کردند، تا آن که بدن بى‏سر را برده و به دار کشیدند.

پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى‏» رفتند.

هانى در زندان بود. دستهایش را از پشت‏بسته بودند که براى کشتن آوردند. هانى هنگام آمدن، هواداران خود از قبیله مذحج را به یارى مى‏طلبید، ولى کسى او را یارى نکرد. با قدرت،دست‏خود را کشید و از بند،بیرون آورد و در پى سلاح و ابزارى مى‏گشت که به دست گرفته و بر آنان حمله کند،که ماموران دوباره گرفتند و دستانش را محکم از عقب بستند و با دو ضربت، سر این انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از بدن،جدا کردند.

هانى، در زیر ضربات جلاد مى‏گفت: «بازگشت‏به سوى خداست. خدایا مرا به سوى رحمت و رضوان خویش ببر!» 58

آن فرومایگان،بدن هانى را هم به طنابى بستند و در کوچه‏ها و گذرها بر خاک کشیدند. خبر این بى‏حرمتى به مذحجیان رسید. اسب سوارانشان حمله کردند و پس از درگیرى با نیروهاى ابن‏زیاد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن کردند، در حالى که جسد مسلم، بى‏سر بود. 59 آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگیر شده و به شهادت رسیدند و اجساد مطهرشان در کنار آن دو قهرمان رشید به خاک سپرده شد و در روز نهم ذیحجه،کربلاى کوچکى در کوفه بر پا شد و یادشان به جاودانگى پیوست.

از صداى سخن عشق، ندیدم خوشتر یادگارى که در این گنبد دوار بماند خرقه‏پوشان همگى مست گذشتند و گذشت قصه ماست که بر هر سر بازار بماند در پى این شهادتها که وضع کوفه این گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، کاروان امام حسین(ع) هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى این شهر مى‏آمد.

حسین‏بن على(ع) در یکى از منازل میان راه، خبر شهادت این سه یار وفادار خویش را شنید. شهادت مسلم‏بن عقیل، هانى‏بن عروه و عبدالله یقطر، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون‏» و اشک در چشمانش حلقه زد.و چندین بار، براى مسلم و هانى از خداوند رحمت طلبید و گفت: «خدایا براى ما و پیروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت‏خویش جمع گردان، که تو بر هر چیز، توانایى!»آن گاه نامه‏اى را که محتوایش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بیرون آورد و براى همراهان خود،خواند و گفت: هر کس از شما مى‏خواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پیمان و عهدى نیست. 60

سخنان امام حسین(ع) پس از شهادت آن بزرگان،نشانه موقعیت والا و وظیفه‏شناسى و عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره مسلم،فرمود:

خدا مسلم را رحمت کند که او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تکلیفش را ادا نمود و آنچه که به دوش ماست مانده است61.

امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان کاروان خویش هم داد و دختر کوچک مسلم‏بن عقیل را طلبید و دست محبت‏بر سرش کشید. دختر متوجه شهادت پدر شد. امام فرمود:

من به جاى پدرت... دختر گریست، زنان گریستند. امام هم اشک در چشمانش حلقه زد. 62 پس از شهادت اینان وقتى بعضى از رهگذران که از اوضاع کوفه به امام گزارش مى دادند و از آن حضرت مى‏خواستند که برگردد و به کوفه نرود، امام جواب مى‏داد: «بعد از آنان در زندگى خیرى نیست.» و به همه مى‏فهماند که تصمیم به رفتن دارد. 63

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۱۶
محمدرضا محمودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی