داستان شب زفاف حضرت علی و فاطمه (ع)
نخستین دیدار
پـس از آن سـه روز گـذشـت و رسول خدا(ص ) به دیدن ما نیامد. چون بامداد روزچهارم برآمد, حـضرت تشریف آورد. ورود رسول خدا(ص ) مصادف شد با حضوراسماء بنت عمیس در منزل ما.
حضرت به اسماء فرمود: تو اینجا چه مى کنى ؟
بااینکه در خانه مرد هست چرا اینجا توقف کرده اى ؟
اسـمـاء گـفت : پدر و مادرم فدایت ,دختر در شب زفاف به حضور زنى که بر حاجات او رسیدگى کند, نیازمند است .توقف من در اینجا از آن رو بوده است که اگر فاطمه (س ) را حاجتى دست داد او رایارى رسانم .
حضرت به او فرمود: خدا در دنیا وآخرت حاجات تو را بر آورده سازد.
... آن روز روز سردى بود. من وفاطمه در بستر بودیم وچون گفتگوى حضرت را بااسماء (که قهرا بـیـرون از اتاق بود) شنیدیم , خواستیم تا برخیزیم وبستر خود را جمع کنیم که صداى آن حضرت بـلـنـد شـد وفـرمود: شما را به پاس حقى که بر عهده تان دارم ,سوگند مى دهم که از جاى خود برنخیزید تا من نیز به شما بپیوندم .
مـا اطـاعـت کـردیـم و به حال خود بازگشتیم و پیامبر خدا(ص ) داخل شد و بالاى سرمانشست وپاهاى سرد خود را در میان عبا کرد. پاى راستش را من به آغوش گرفتم وپاى دیگر را فاطمه به سینه چسباند... پس از گذشت لحظاتى که بدن مبارک او گرم شدفرمود: عـلى ! کوزه آبى بیاور. چون آوردم ... آیاتى چند از قرآن بر آن خواند وسپس فرمود:على ! اندکى از این آب بنوش و مقدارى هم باقى بگذار. پس از آشامیدن , حضرت باقى مانده آب را گرفت و بر سر و سینه من پاشید وگفت : خدا همه رجس وپلیدى رااز تو دور گرداند وتو را از هر گناه و پستى پاک سازد.
سپس آبى تازه طلبید ... وآیاتى از کتاب خدا بر آن خواند و به دست دخترش داد وفرمود: قدرى از آن بـیاشام واندکى باقى بگذار. آنگاه باقى مانده آب را بر سر وسینه او پاشید ودر حق وى نیز همان دعا را کرد.
قال على (ع ): و مکث رسول اللّه (ص ) بعد ذلک ثلاثا لا یدخل علینا, فلما کان فى صبیحة الیوم الرابع جاءنا لیدخل علینا فصادف فى حجرتنا اسماء بنت عمیس الخثعمیة .
فقال لها: ما یقفک هاهنا و فى الحجرة رجل ؟
فـقـالـت : فداک ابى و امى ان الفتاة اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراءة تتعاهدها وتقوم بحوائجها فاقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمة (س ) قال : یا اسماء! قضى اللّه لک حوائج الدنیا و الاخرة .
... وکـانـت غـداة قرة و کنت انا و فاطمة تحت العباء فلما سمعنا کلام رسول اللّه (ص )لاسماء ذهبنا لنقوم , فقال : بحقى علیکما لا تفترقا حتى ادخل علیکما.
فـرجـعـنـا الـى حالنا و دخل و جلس عند رؤوسنا و ادخل رجلیه فیما بیننا و اخذت رجله الیمنى فـضممتها الى صدرى و اخذت فاطمة رجله الیسرى فضمتها الى صدرها وجعلنا ندفئ رجلیه من القر حتى اذا دفئتا قال : یا على ائتنى بکوز من ماء فاتیته فتفل فیه ثلاثا و قرا فیه آیات من کتاب اللّه تـعـالى ثم قال : یا على ! اشربه و اترک فیه قلیلا ففعلت ذلک فرش باقى الماء على راسى و صدرى و قـال : اذهـب اللّه عـنـک الرجس یا ابا الحسن و طهرک تطهیرا و قال : ائتنى بماء جدید, فاتیته به فـفـعـل کما فعل و سلمه الى ابنته و قال لها: اشربى و اترکى منه قلیلا, ففعلت , فرشه على راسها و صدرها و قال : اذهب اللّه عنک الرجس و طهرک تطهیرا. (1)
سفارش
در ایـنـجـا حـضرت از من خواست که وى را با دخترش تنها بگذارم . من بیرون رفتم وآن دو با هم خلوت کردند.
رسول خدا(ص ) ضمن احوالپرسى از دخترش , نظرش را راجع به شوهرش جویاشد.
فـاطـمـه (س ) در پاسخ گفت : البته که او بهترین شوى است . اما زنانى از قریش به دیدنم آمدند و حرفهایى زدند. به من گفتند: چرا رسول خدا(ص ) تو را به مردى که از مال دنیا بى بهره است تزویج نمود؟
حضرت فرمود: دخترم ! چنین نیست , نه پدرت ونه شوهرت هیچیک فقیر نیستند,گنجینه هاى طلا ونقره زمین بر من عرضه شد ومن نخواستم .
دخـترم ! اگر آنچه را که پدرت مى دانست تو نیز از آن آگاه بودى , دنیا وزینتهاى آن درچشمانت زشت مى نمود.
به خدا قسم در خیر خواهى براى تو کوتاهى نکردم . تو را به همسرى کسى دادم که اسلامش از همه پیشتر وعلمش از همه بیشتر وحلمش از همگان بزرگتر است .
دخـترم ! خداى متعال از جمیع اهل زمین , دو کس را برگزیده است که یکى پدر توودیگرى شوى تو است .
دخترم ! شوهر تو نیکو شوهرى است مبادا بر او عصیان کنى .
سپس رسول خدا(ص ) مرا صدا زد وبه داخل فرا خواند. آنگاه فرمود: عـلـى ! بـا هـمسرت مهربان باش , بر او سخت نگیر وبا وى مدارا کن , چه اینکه فاطمه پاره تن من اسـت . آنچه او را برنجاند, مرا نیز برنجاند, وهر چه که او را شاد کند مرا نیزشادمان سازد. شما را به خدا مى سپارم و او را به پشتیبانى شما مى خوانم .
بـه خـدا قسم تا فاطمه زنده بود, هرگز او را به خشم نیاوردم وهرگز چیزى که بر خلاف میل او بود مرتکب نشدم . فاطمه نیز چنین بود, هرگز مرا به خشم نیاورد واز فرمانم رخ نتافت , چون به او مى نگریستم دلم آرام مى گرفت و زنگار حزن واندوه از سینه ام زدوده مى گشت ....
قـال عـلـى (ع ):... وامـرنـى بـالخروج من البیت و خلا بابنته و قال : کیف انت یا بنیة ؟
و کیف رایت زوجک ؟
قالت له : یا ابة , خیر زوج الا انه دخل على نساء من قریش و قلن لى :زوجک رسول اللّه (ص ) من فقیر لا مال له ! فقال لها: یا بنیة ! ما ابوک بفقیر و لا بعلک بفقیر و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب والفضة فاخترت مـا عـنـد ربـى عزو جل یا بنیة ! لو تعلمین ما علم ابوک لسمجت الدنیا فى عینیک و اللّه یا بنیة ! ما آلوتک نصحا ان زوجتک اقدمهم اسلاما و اکثرهم علما واعظمهم حلما, یا بنیة ! ان اللّه عزوجل اطلع الـى الارض اطـلاعة فاختار من اهلها رجلین فجعل احدهما اباک و الاخر بعلک , یا بنیة ! نعم الزوج زوجک لا تعصى له امرا.
ثـم صـاح بـى رسول اللّه (ص ) یا على ! فقلت : لبیک یا رسول اللّه ! قال : ادخل بیتک والطف بزوجتک وارفـق بـها فان فاطمة بضعة منى , یؤلمنى ما یؤلمها و یسرنى ما یسرها,استودعکما اللّه و استخلفه علیکما.
فـو اللّه مـا اغضبتها و لا اکرهتها على امر حتى قبضها اللّه عزوجل و لا اغضبتنى و لاعصت لى امرا و لقد کنت انظر الیها فتنکشف عنى الهموم و الاحزان .... (2)