باب الحوائج

توکل به خدا و توسل به خاندان اهل بیت علیهم السلام مایه نجات بشر است

توکل به خدا و توسل به خاندان اهل بیت علیهم السلام مایه نجات بشر است

باب الحوائج

این وب جهت آشنایی با معارف دینی و سیره ائمه معصومین(ع) و شهداء و ایجاد فرصت برای همه کسانی که تمایل به دانستن مطالب مختلف علمی،پژوهشی،دینی،فرهنگی،اجتماعی،هنری،
تاریخی،سیاسی،طنزو...دارند طراحی گردید لطفاً ازنظرات خود مارا بهره مندنمایید. استفاده از مطالب این وب به شرط ذکر آدرس منبع و اهداء 14صلوات آزاد است.
karbala114.mihanblog.com - hajmahmod33@yahoo.com - 09111495934 - hajmahmod33@gmail.com مدیران وبلاگ : ابواب الحوائج(حضرت ابوالفضل العباس،حضرت علی اصغر،حضرت موسی بن جعفر،حضرت امام جواد)علیهم السلام اجمعین

شهید آوینی از زبان پدرش

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۲ ق.ظ


پدر «شهید آوینی»:مرتضی‌ را تا ‌زنده‌ بود نمی‌شناختم‌

من‌ فردی‌ بودم‌ که‌ همیشه‌ کارم‌ در معادن‌ بود و ایشان‌ همیشه‌ دنبال‌ من‌ بودند، سال‌ 1326 که‌ ایشان‌ به‌ دنیا آمدند در شهر ری‌ من‌ منزل‌ پدرم‌ بودم‌، جایی‌ نداشتم‌، کاری‌ هم‌ نداشتم‌ و در آن‌ دوره‌ نظام‌ وظیفه‌ام‌ را می‌گذراندم‌.
سابقاً در چنین‌ خانه‌هایی‌ همه اهل‌ فامیل‌ جمع‌ می‌شدند. منتقل‌ شدم‌ به‌ سازمان‌ برنامه‌ و به آنجا رفتم‌ به‌ شرکت‌ سهامی‌ کل‌ معادن‌، در این‌ شرکت‌ کم‌کم‌ کارهای‌ معادن‌، که‌ باعث‌ می‌شد من‌ به‌ شهرستان‌ها بروم‌ شروع‌ شد و من‌ در آن‌ سالها با مرتضی‌ در معادن‌ بودم‌.
ایشان‌ از سال‌ 1333 که‌‌ به‌ معادن‌ خمین‌ رفتم‌، معادن‌ سرب‌ و روی‌ خمین‌ کلاس‌ اول‌ دبستان‌ در آن‌ جا مرتضی‌ را نام‌نویسی‌ کردیم‌، در خمین‌ شاگرد اول‌ بود و شاگرد خوبی‌ هم‌ بود؛ حتی‌ یک‌ روزی‌ آمد و دیدیم‌ گریه‌ می‌کند پرسیدیم‌ چرا گریه‌ می‌کنی‌؟ گفت‌ برای‌ اینکه‌ به‌ من‌ 20 داده‌اند و به‌ یکی‌ دیگر هم‌ 20‌ داده‌اند، رفته‌ بود و به‌ معلم‌ گفته‌ بود و او هم‌ جواب‌ داده‌ بود که‌ من‌ به‌ تو 25 که‌ نمی‌توانم‌ بدهم‌. البته‌ مرتضی‌ قبل‌ از اینکه‌ به‌ مدرسه‌ برود در منزل‌ خواندن‌ و نوشتن‌ را یاد گرفته‌ بود حتی‌ وقتی‌ کلاس‌ اول‌ بود روزنامه‌ می‌خواند. ما تا دو سال‌ خمین‌ بودیم‌ ولی‌ سال‌ 35 به‌ یک‌ معدن‌ دیگری‌ رفتیم‌ معدن‌ مسی‌ بود که‌ نزدیک‌ شهرستان‌ میانه‌ بود، کوه‌ بود و مدرسه‌ای‌ نبود که‌ من‌ مرتضی‌ را در آن‌ نام‌نویسی‌ کنم‌ من‌ رفتم‌ و از آموزش‌ و پرورش‌ زنجان‌ اجازه‌ گرفتم‌ تا بتونم‌ این‌ را و آن‌ فرزند دوّمم‌ که‌ در حال‌ حاضر در آمریکا استاد دانشگاه‌ است‌ این‌ها را بگذارم‌ درس‌ بخوانند. یک‌ مدرسه‌ دایر کردم‌ که‌ خودم‌ در آن‌ تدریس‌ می‌کردم‌ و رئیس‌ حسابداری‌ آنجا درس‌ می‌داد. این‌ مدرسه‌ چهار کلاسه‌ بود که‌ در آخر 6 کلاسه‌ شد، وقتی‌ مرتضی‌ به‌ کلاس‌ چهارم‌ رفت‌ از وجود خود او هم‌ برای‌ تدریس‌ کلاس‌ اوّلی‌ها استفاده می شد. بعد به‌ کرمان‌ رفتیم‌ و در یک‌ دبیرستان‌ در کرمان‌ شروع‌ کردند به‌ تحصیل‌ کردن.‌ دبیرستان‌ را در کرمان‌ بودند تا سال‌ دهم‌ دبیرستان‌ که‌ به‌ مدرسه‌های‌ ملّی‌ تهران‌ آمدند.
مرتضی‌ رشته‌اش‌ ریاضی‌ بود، یک‌ روز کارت‌ کنکوری‌ دستش‌ بود. به‌ او گفتم‌ مگر نمی‌خواهی‌ در کنکور شرکت‌ کنی‌! گفت‌ کارتم‌ را پاره‌ کردم‌، گفتم‌ اِ چرا؟ گفت‌: رشته‌ ریاضی‌ را دوست‌ ندارم‌. بعد رفت‌ در هنرهای‌ زیبا در کلاس‌ طراحی‌ نشست‌ و بعد کنکور طراحی‌ داد و در آنجا شاگرد اول‌ شد. تا سال‌ 1355 تقریباً.
در کودکی‌ یادم‌ هست‌ وقتی‌ مهمانهای‌ خارجی‌ برای‌ من‌ می‌آمدند می‌رفت‌ و با آنها شروع‌ می‌کرد به‌ صحبت‌ کردن‌ و به‌هیچ‌ وجه‌ گوشه‌گیر نبود.
خدمت‌ نظام‌ وظیفه‌اش‌ را در نیروی‌ هوایی‌ انجام‌ داد.

***

به‌ نقاشی‌ خیلی‌ علاقه‌ داشت‌ در همان‌ سالهایی‌ که‌ در کرمان‌ بودیم‌ معلم‌ نقاشی‌ داشت‌؛ به‌ نویسندگی‌ هم‌ خیلی‌ علاقه‌ داشت‌ و خیلی‌ چیزها می‌نوشت‌. حتی‌ یک‌ کتابی‌ قبل‌ از انقلاب‌ نوشته‌ بود که‌ اسم‌ عجیبی‌ داشت‌ یادم‌ نیست‌ یک‌ چیزی‌ شبیه‌ "نه‌ از خود.... " موضوع‌اش‌ یک‌ چیزی‌ بود در مورد ناراحتی‌ مردم‌ و فقر و تنگدستی‌ و... بود. البته‌ بعضی‌ از نسخه‌های‌ این‌ کتاب‌ هم‌ بود که‌ تکثیر شده‌ بود اما الان‌ در دسترس‌ نیست‌.
یادم‌ هست‌ از همان‌ زمانی‌ که‌ به‌ دانشکده‌ می‌رفت‌ در مورد این‌ موضوعات‌ حساس‌ بود. یک‌ روز زمستان‌ وقتی‌ از دانشکده‌ به‌ خانه‌ آمده‌ بود دیدم‌ پالتویش‌ همراهش‌ نیست‌. پرسیدم‌ پالتویت‌ کجاست‌؟ گفت‌: دادم‌ به‌ کسی‌. از این‌ کارها زیاد می‌کرد.

***

بعد از انقلاب‌ مرتضی‌ را خیلی‌ کم‌ می‌دیدم.‌ پس‌ از مدتی‌ هم‌ که‌ همخانه‌ شدیم‌ با این‌ حال‌ باز بیشتر در مسافرت‌ و سفر جبهه‌ بود، مواردی‌ هم‌ که‌ در منزل‌ بود خیلی‌ کم‌ در مورد کارش‌ صحبت‌ می‌کرد، مسائل‌ جبهه‌ را برای‌ ما تعریف‌ می‌کرد. فقط‌ یکی‌ دو بار در مورد دوستان‌ و همکاران‌ رفقایش‌ که‌ در کنارش‌ در جبهه‌ به‌ شهادت‌ رسیده‌ بودند تعریف‌ کرد. یا مثلاً می‌گفت‌ دوربینمان را در اهواز جایی‌ گذاشته‌ بودیم‌ به‌ امانت‌ ، وقتی‌ برگشتیم‌ دیدیم‌ فیلم‌ روی‌ آن‌ پاک‌ شده‌ است‌ و همین‌.
در مورد مشکلات‌ کارش‌ هیچ‌وقت‌ حرف‌ نمی‌زد یعنی‌ اصلاً مشکل‌ احساس‌ نمی‌کرد.
مشکل‌ها را ، همه‌ را خرد می‌کرد. اما همیشه‌ نگران‌ وضع‌ مملکت‌ بود اما در عین‌ حال‌ خوشحال‌ هم‌ بود به‌ خاطر این‌ که‌ انقلاب‌ شده‌ و....

***

سال‌های‌ آخر خیلی‌ کم‌ خواب‌ بود و سه‌ چهار ساعت‌ بیشتر نمی‌خوابید و همه‌اش‌ در حال‌ نوشتن‌ بود. ما خیلی‌ کم‌ او را می‌دیدیم.‌ در این‌ سالهای‌ آخر وقتی‌ متوجه‌ آمدنش‌ می‌شدم‌ که‌ جمعه‌ها می‌آمد و صدایم‌ می‌کرد که‌: "بابا نماز جمعه‌ نمی‌روی‌؟ " من‌ هم‌ می‌گفتم‌ چرا نمی‌روم‌.
من‌ مرتضی را تا آن‌ زمان‌ که‌ زنده‌ بود نمی‌شناختم‌
 

منبع: فارس

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۸
محمدرضا محمودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی