متن مصاحبه با خبرگزاری ایکنا(قسمت سوم)
با شروع جنگ تحمیلی جهت حضور در جبهه تلاش می کنم
با شروع جنگ تحمیلی جهت حضور در جبهه تلاش می کنم امّا خانواده اجازه نمی دهند و ترس از دست دادنم را دارند و بنده بنا به دستور اسلام و فرمایش حضرت امام نمی خواستم دلشان را برنجانم و از بنده ناراحت نشوند که البته خدا هم پاداشش را به ما داد ولی با از دست دادن پسرعموودامادم شهید محمّد محمودی و دوستان شهیدم هوایی می شوم و تحمل ماندن را ندارم . سال چهارم نظری را کنار گذاشته ، مخفیانه ثبت نام و وسایلم را از خانه به بسیج انتقال امّا شب قبل از اعزام مرا در مراسم مسجد روستای ولم دیده به پدرم خبر می دهند و پدرم صبح زود مادر را می فرستد و بنده از کربلا و اهل بیت علیهم السلام آن قدربرای مادرم صحبت می کنم تا رضایتش را جلب و به درخواست مادر برای خداحافظی با خانواده و فامیل و پدر اقدام می نمایم و 25 نفر با هم به جبهه اعزام می شویم و در یک دوره فشرده آموزشی توسط یکی از افسران کلاه سبز ارتش شرکت می نمائیم که آقای صادق زاده و شهید خلیل قدیمی نیز همراه ما بودند در یک دسته با هم خط زبیدات عراق (عملیات محرم)حضور و به پاتک های سنگین بعثیان جواب دادیم سپس در عملیات والفجر مقدماتی شرکت و با شهیدان سیّد حسن نجفی اهل بهشهر و سیّد محمود فرمانبر اهل املش دوست می شوم(در این عملیات آرپی چی زن بودم) شهید سیّد حسن نجفی جزو افرادی بود که هر کس به چهره اش می نگریست می گفت: مطمئناً شهید خواهد شد . او دو بار در خواب و دو باردر بیداری موفق به دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شد که یک بارش هنگام دعای کمیل در سنگربود . ایشان جلوی در ورودی سنگر نشسته بود که آخر دعا بیهوش شد و بنده و یکی از دوستان او را به هوش آورده و پس از کلی قسم فرمود: امام را دیدم سوار بر اسب سفید آمد و در دستش ظرف آبی بود گفتم: آقا آب را بدهید بنوشم امام فرمودند: برای رزمندگان داخل سنگر آوردم . یک بار هم گفت: آقا فرمودند: سوره والعادیات را زیاد بخوانید تا در این عملیات موفق شوید که پس از شروع عملیات فهمیدیم درست است زیرا دشمن سه سال تمام توسط کارشناسان دنیا 5/1 کیلومتر در عمق موانعی درست کرده بود که نتوانیم بصره را اشغال کنیم لذا تعدادی از رزمندگان در این عملیات شهید و مفقود شدند ولی توانستیم آن موانع را پشت سر گذاشته و دشمن را شکست دهیم و پس از عملیات مرثیه ای درست کرد و برای شهدای عملیات خواند و یک عمل بسیار خوبش این بود که سر سفره خصوصاً در زینبیه اهواز بین آن همه رزمندگان بلند می شد و می گفت هر کس بلند بسم الله نگفته صلوات بفرسته ، با این عمل او بسم الله گرفتن را عملاً به همه درس می داد . در این مدت با اینکه چند ماه مداوم در جبهه حضور داشتم دوستان همشهری به مرخصی رفته بودند امّا بنده ماندم و همین باعث شد تا پدرم به منطقه بیاید شاید بتواند مرا راضی به برگشت به خانه نماید امّا با کلک او را به خانه فرستادم و یک ماه دیگر در جبهه ماندم و سپس به خانه رفتم . پس از برگشت از جبهه با خواهرشهید سیّدرضا معصومی که از دوستانم بود ازدواج کردم (داستان جبهه رفتن شهید معصومی و ازدواج بنده داستان جالبی است و آن از این قرار است : با شروع جنگ تحمیلی شهید در پوست خود نمی گنجید امّا رئیس وقت اداره آموزش و پرورش لشت نشاء حجت الاسلام صبوری و خانواده اش اجازه حضور در جبهه ها را نمی دادند ولی او شبی خواب آقا سیّد صالح امام زاده واجب التعظیم خفته در مزار خشکرود را دید که نحوه به شهادت رسیدنش را به او گفت و این شد که هرطور بود رضایت نامه والدینش را گرفت و بنده در مسجد جامع لشت نشاء بودم که شهید بزرگوار با موتور سیکلتش آمد جلوی مسجد و فرمود: آیا می آیی به خانه آقای صبوری برویم؟ و بنده با ایشان رفتیم و خدا را شاهد می گیرم که ایشان مثل یک بچه کوچک گریه و زاری می کرد و دو نفری حدود یک ساعت تلاش کردیم تا رضایت ایشان را گرفت زیرا آقای صبوری می گفتند: ما به امثال شماها نیاز داریم و شهید عزیزضمن تشکر از بنده بابت همراهی و کمک در گرفتن رضایت (زیرا آقای صبوری علاقه خاصی به بنده داشت و آن شب روی ما را زمین نگذاشت) جریان خوابش را برای بنده تعریف نمود: که چند شب پیش در خواب آقا سیّد صالح ابن موسی ابن جعفر علیه السّلام را دیدم ، به من گفت: سیّد رضا ناراحت نباش ، تو به جبهه می روی و در همین عملیاتی که در پیش است به وصال خود یعنی شهادت می رسی و نحوه شهادتت اینگونه است که شکمت پاره گشته و روده هایت بیرون می ریزد و تورا در کنار من دفن خواهند نمود و مزارت زیارتگاه عاشقان خواهد گشت بعد شهید به بنده فرمودند: تا زنده ام راضی نیستم جایی مطرح شود که این هم از اخلاص و تقوای شهید حکایت می کند . ایشان آن شب آن خبر غیبی را قبل از شهادت به ما گفت و رفت و همانگونه شد که در خواب به او وعده داده شده بود . و بعد از شهادتش وقتی ما ازدواج کردیم آقای صبوری گفت الله اکبر پرسیدیم برای چه؟ گفت خواب سیّد رضا را دیده بودم گفته بود بزودی فردی مؤمن به خواستگاری خواهرم می آید به والدینم بگوئید به او بدهند که تو را نشانم داده بودند ) بعد از ازدواج دوباره به جبهه اعزام و در عملیات والفجر6 (با مسئولیت پیک گردان) از ناحیه پا توسط تیر مستقیم دشمن بعثی مجروح می شوم که با حال مجروح زیرآتشی از گلوله باران و پاتک های سنگین نعل اسبی بعثیان توسط سه نفر از دوستان 13 کیلومتر مرا کول نموده و به عقب آوردند تا اسیر دشمن نگردم و پس از انتقال به اهواز، به تهران اعزام و در بیمارستان سینا بستری می گردم و از دوستانی که در این عملیات داشتم شهیدان سیّد جعفر دلیل حیرتی و اردشیر رحمانی بود . همین سال(1362)برای عضویت در سپاه اقدام امّا با فرمان امام گزینش ها تعطیل می گردد و کار بنده نیمه تمام باقی می ماند و در این سال از محضر جناب آقای رحمان نژاد استاد و رئیس انجمن خوشنویسان گیلان و از شاگردان استاد غلامحسین امیرخانی رئیس انجمن خوشنویسان ایران فیض برده و خط نستعلیق را به صورت اصولی یاد گرفتم در ضمن نقاشی بر روی تابلو را به روشی نوین آنهم با رنگ پلاستیک شروع کردم که متأسفانه هیچ کدام از آنها را اکنون ندارم و به عنایت خداوند از سال 64 طبع شعرم گل کرد و کم کم شروع به سرودن نمودم که الان چهارونیم دفتر200 برگ پاکنویس شده و مقداری جهت پاکنویس کردن آماده دارم که تعدادی از این شعرها را در مراسم شهداء که مجری بودم قرائت و تعدادی را چاپ و در اختیار مردم گذاشتم .