متن مصاحبه با خبرگزاری ایکنا(قسمت دوم)
آن سال ها مستأجر بودیم و زلزله ای آمد ، همه از طبقه دوم پایین آمدند و مرا میان گهواره تنها گذاشتند امّا خدا مرا زنده گذاشت زیرا برایم تقدیری نوشته بود. سال اول و دوم دبستان با اینکه املاءام ضعیف بود با کمک مرحوم موسی نیاء آموزگارم پشت سر گذاشتم . ترم اول سال سوم را نیز ضعیف بودم تا اینکه با دو خواهر بزرگترم دعوا گرفته ،آنها را می زنم و آنها شب شکایت را به پدر می کنند و نمرات ضعیفم را نشان پدر می دهند و پدر به خاطر علاقه ای که به بنده داشت و دوست داشت در درس موفق باشم با دیدن نمرات ضعیف املاء ناراحت شده ، به شدت مرا می زند که نزدیک بود روح از قالب تهی کنم اما فردا صبح به صورت معجزه آسا نمره املاءام می شود18 و از آن روز به بعد نمراتم عالی می گردد(کلاً پدرم دو بار در زندگی مرا زد که همیشه ممنونش بوده و هستم ، یکبار همین دفعه و یکبار در نوجوانی هنگامی که به دعوت شاگردش داشتم برای اولین بار سیگار می کشیدم که با آن سیلی آبدار هرگز به طرف سیگار و... نرفتم) در این سال حادثه ای اتفاق می افتد و یکی از شبهای ماه مبارک رمضان که پدر در تهران است پایه سماور سر سفره افطارمی شکند و بنده از ناحیه نیمه بدن سمت چپ می سوزم ولی باز به صورت معجزه آسا زنده می مانم . بازی های ما در آن سالها بازی های محلی که متأسفانه الان خبری از آنها به خاطر شهرنشینی نیست بود . سال چهارم معلمی به نام آقای محمودی مرا با مسائل مذهبی بیشتر آشنا می کند و در همین سال کلاس آموزش قرآن مسجد جامع شرکت می کنم که توسط یک روحانی که از استانی دیگر آمده بود انجام می گرفت اما طولی نکشید که او توسط ساواک دستگیر می گردد وبنده همچنان تشنه یادگیری معارف می مانم امّا به همراه خانواده به زیارت امام هشتم می روم ومقداری از فیض امام سیراب می گردم. در این سالها با توجه به سن ، در مزرعه به پدربزرگ به خاطرعلاقه کمک می کنم . سال پنجم معلمی به نام آقای جوافشان مرا با معارف دین و مسائل سیاسی آشنا می نماید و در واقع از آنجا مبارزات سیاسی را آغاز نمودم زیرا از معلمم یاد گرفته بودم که اجناس اسرائیلی را نخرم و نخورم چون غاصب است و با معلم دیگری به نام مرحوم دهسرایی که دوست آقای جوافشان بود نیز آشنا می شوم و مطالبی از ایشان می آموزم امّا در دوره راهنمایی بسیار به ما سخت گذشت زیرا آنچه را که فرا گرفته بودم با آنچه که می دیدم بسیار تفاوت داشت و همین مسئله رنجم می داد ولی با وقوع انقلاب نورامیدی در دلم روشن شد و با اینکه تک پسر بودم و پدرم می ترسید که از دستم بدهد امّا در تمام راهپیمایی ها شرکت می کردم و رژیم منحوس پهلوی آنقدر می ترسید که برای بخش ما نیز تانک ارسال کرده بود ولی با دستان خالی در مقابل تانک و شلیک های متعدد نیروهای ارتش ایستادگی نمودیم و با تشکیل کمیته انقلاب و جهاد سازندگی و بسیج ، چون جوان پر انرژی بودم و روح مدیریت در وجودم خدادادی و قوی بود فعالیتم را به طور جدی با توجه به سن ولی با علاقه فراوان در این سه نهاد انقلابی آغاز و با توجه به اینکه خط را خوب می نوشتم دیوار نویسی سطح شهر و روستاها و پرده نویسی برای نهادهای فوق و مسجد جامع را با جان و دل و بدون دریافت مزد انجام می دادم و دروس دبیرستان را نیز پاس می کردم و در این سالها خوب مداحی می کردم با آشناشدن با جناب آقای بهمن مهری در کلاس آموزش کونگ فوی ایشان شرکت و تا پنج خط کونگ فو توآ تا زمان مجروحیت پیش رفتم و همچنین از طریق ایشان با کتاب های شهید مطهری آشنا و از دست آقای دهسرایی نهج البلاغه را هدیه می گیرم . ضمن خواندن درس و کاردرنجاری پدر بیشتر شب ها را به همراه دوستانم(عباس خاک و علی پاکپورکه الان روحانی هستند ـ و شهیدان علی حسینی ـ حمیدخودروـ مهدی قائد ـ خلیل قدیمی ـ مهرداد حسن زاده ـ ابراهیم رضوانی ـ سیّد مظفرعلوی و بسیاری ازدوستان دیگر که عده ای شهید شدند و عده زیادی در قید حیاتند و مجال بردن نام همه آنان نیست) در بسیج سپری و از انقلاب پاسداری می کنم .در این زمان یک دوره آموزش نظامی یکماهه ازسوی سپاه شرکت و با آشنایی با آقای صادق زاده اولین مسئول بسیج و مسئول مخابرات لشت نشاء (بعدها به انگلستان رفته مدرک فوق دکتری مخابرات گرفته و یک دوره نماینده مردم رشت در مجلس شورای اسلامی شدند) فعالیتم را در مخابرات لشت نشاء و دوستان آموزش و پرورشی در سطح مدارس و اداره آموزش و پرورش ادامه داده و به همراه دیگر همرزمانم در ساخت خانه و جاده و... در جهاد سازندگی و نگهبانی و گشت های شبانه بسیج سر از پا نمی شناسم و مورد اعتراض خانواده قرار می گیرم مگر ما حقی نداریم تو را ببینیم؟بنده از پایه گذران پایگاه مقاومت شهید حسینی مسجد جامع لشت نشاءبوده و مدتی هم بعدها جزو هیئت امناء مسجد فعالیت شایانی نمودم و مدتی هم همراه دوستانی که در حوزه جلالیه آستانه اشرفیه طلبه شده بودند سپری و از دروس جامع المقدمات حوزه مطالبی کسب می نمایم و به همراه دوستم نادر پورعسگری به محله باقرآباد رشت رفت و آمد نموده و مهمات و مواد منفجره به محل می آوریم و جهت مبارزه با منافقین و گروه های ملحد از آن استفاده می کنیم و به همراه شهید حمید خودرو در مبارزه جدی با گروه های ملحد مانند منافقین و چریک های فدایی شب و روز نمی شناسیم .