متن مصاحبه با خبرگزاری ایکنا(قسمت اول)
س ـ لطفاً خودتان را بطور کامل معرفی نموده ، از کودکی تان تاکنون برایمان صحبت نمایید؟ اینجانب محمّدرضا محمودی فرزند مرحوم عبدالعلی محمودی جانباز شیمیایی 45% و بازنشسته سپاه پاسداران که در حال حاضر مدیرراهنمای مکه ، کربلا وسوریه هستم ،
بسم الله الرحمن الرحیم
س ـ لطفاً خودتان را بطور کامل معرفی نموده ، از کودکی تان تاکنون برایمان صحبت نمایید؟ اینجانب محمّدرضا محمودی فرزند مرحوم عبدالعلی محمودی جانباز شیمیایی 45% و بازنشسته سپاه پاسداران که در حال حاضر مدیرراهنمای مکه ، کربلا وسوریه هستم ،با عنایت حضرت ثامن الحجج علیه آلاف التحیه والثناء متولد گشتم که داستانش اینگونه بود که برای پدر و مادرم فرزندی دختر به دنیا آمد و فوت کرد و پس از آن پسری نورانی دارای کرامات به دنیا آمد که ختنه خدایی بود و هر روز صبح یک اسکناس پنجاه تومانی آن زمان زیر بالشتش بود ولی متأسفانه 24 روز بیشتر زندگی نکرد و بعد از او دو دختر به دنیا آمدند و چون پدرم به پسر علاقه فراوان داشت ، پدر و مادرم متوسل به امام رضا علیه السّلام شدند ، روزی پدرم که شغلش نجاری بود بالای ساختمانی مشغول کار بود ، مردی بسیار نورانی او را به نام صدا زد ؛ آقای عبدالعلی محمودی شما پسر می خواستید؟ پدر با تعجب!!! نام مرا از کجا می داند؟ ، تاکنون او را ندیده ام و نمی شناسمش!!! از ساختمان پایین می آید ببخشید شما کیستید؟ تا حالا شما را ندیده ام و نمی شناسمتان ، مرد نورانی می فرماید: مگر از امام رضا علیه السّلام درخواست پسر نداشتی ؟ چرا ؛ ولی کسی جز من و همسرم اطلاع ندارد ، آری کسی نمی داند امّا ما مأموریم ، برویم خانه تان ؛ دو نفری به خانه می آیند . مرد نورانی که کتاب بزرگی مانند قرآن زیر بغل داشت می فرماید : دیگی از آب جوش بیاورید و به مادرم می فرماید: هر چه دیدی فریاد نزن و سخنان مرا گوش کن تا مشکل رفع شود و شروع به خواندن می کند . پدر ومادر و دایی بزرگم می گویند : نزدیک یکساعت خواند و لب هایش کف کرد و صورتش برگشت به پشت و آب هم کاملاً جوش آمده بود آنگاه فرمود: دست در آب کن و هر چه که بیرون آوردی نترس و فریاد مکن . مادرم می گوید: آب داغ است و دستم می سوزد. مرد نورانی می فرماید: نگران نباش ، مادر دست در آب می کند و ناگاه مشاهده می کند در دستش موجودی عجیب و غریب از آب بیرون آمده که حالت آدم و حیوان دارد و از روی ترس ول می کند . مرد نورانی عتاب می کند مگر نگفتم ولش نکن و نترس ؛ او نمی تواند اذیتت کند و مجدداً شروع به خواندن می کند و این بار که مادرم موجود عجیب را از آب بیرون می آورد مرد نورانی از موجود می پرسد: واقعیت را بگو: و آن موجود شروع می کند به صحبت کردن که فلان زن همسایه موهای مادرم را در پارچه ای پیچیده و طلسم کرده و در فلان نقطه خانه دفن کرده است. مرد نورانی می فرماید: بروید در بیاورید و دایی ام می رود و همان نقطه زمین را می کند و می بیند طلسمی با همان مشخصات آنجاست ، و مرد نورانی ضمن باطل کردن طلسم ، تذکراتی به پدر و مادرم می دهد و می رود . پدرم بعد از رفتن به خود می آیدکه: این که بود؟ از کجا مرا می شناخت و اسم مرا می دانست و این صحنه ها آیا واقعیت داشت؟ و چرا با اصرارم پولی نگرفت؟ و قبل از این ماجرا و بعد از آن هرگزاو را ندید . چندی بعد مادرم مرا باردار می شود و به پابوسی امام رضا علیه السّلام مشرف می شوند سال بعد روز دوازدهم مرداد ماه سال یکهزار و سیصد و چهل و چهار هجری شمسی داخل هاله ای نورانی (پرده ای نازک) در محله جورشر لشت نشاء پا به عرصه وجود گذاشتم .